عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

مهمانی هیولاها

مهمانی هیولاها

 

پشت پنجـره هیولایی بزرگ ایستاده بود و هـوهـو میکرد. کنـار میز یک موجـود سـه شاخ میخندید. حتـّی کنار تخت هم یک موجود پشمـالوی کوچک داشت او را نگاه میکرد.

اینجا اتاق آرمین بود؛ اتاقی پُر از هیولاهای عجیب و غریب که گاهی آرمین از آنها میترسید و گاهی هم همراه عروسکهایش، با یک فریاد بلند و به کمک چراغ اتاقش، آنها را فراری میداد. امّا به محض اینکه چراغ را خاموش میکرد، دوبـاره هیـولاها در اتاقـش مهمانی میگرفتند و حتّی مهمانهای جدیدی را دعوت میکردند.

آرمین هم با ربات بزرگش به خواب میرفت و ربات تا صبح نگهبانی میداد. یک شب ربات و شب دیگر کتابها از آرمین مراقب میکردند. گاهی وقـتها هم آرمین مهمـان اتاق مامان و بابا میشـد. چند تا از اسباببازیهایش را هم به مهمـانی میبرد. یک روز آرمین تصمیـم گرفت همهی آن هیولاهای عجیب و غریب را از اتاقش بیرون کند. امّا نمیدانست چطور؟

در همین فکرها بود که صدایی شنید! از کنار کتابخانهی کوچکش که آن را با چند جعبه، با همکاری کتابهای داستانش ساخته بود، به سمت صدا دوید. صدا از اتاق برادرش میآمد.

آرمین با خودش فکر کرد، شاید هیـولاهای اتاقش در اتاق آرمان مهمانی گرفته باشند. آرمین و رباتش در را باز کردند و با فریاد بلندی وارد اتاق شدند. چیزی که آرمین و ربـات دیـدند، باورکـردنی نبود!

آرمان!

چراغهای خاموش!

و هیولاهایی که دورش جمعشده و قیافه گرفته بودند!

آرمان با تعجّب نگاه کرد و گفـت: «میخواهـی مهمـانی من را بههم بزنی؟ یا هیولاها را فراری بدهی؟»

آرمیـن با تـرس به آرامی گفت: «سلام! هیولاهای عجیب و غریب!»

آرمان و هیولاها همه خندیدند!

آرمان به آرمین گفت: «در را ببند و بیا اینجا را تماشا کن.»

آرمین گفت: «اینها چی هستند؟»

آرمان گفت: «تابلوی نقّاشی سایهها. من هم یک زمانی از هیولاهای اتاقم میترسیدم، تا اینکه در صفحههای 10 و 11 کتاب علوم خواندم، با سایهبازی میتوان شبیه هیولا شد و کلی هیولاهای بامزّه و خندهدار ساخت. مثلاً این هیولا را با انگشتانم درست کردهام. آن یکی را هم با مدادتراش رومیزی. میخواهی یاد بگیری؟»

آرمین که تازه متوجّه ماجرای هیولاها شده بود، گفت: «من هم دوست دارم با سایهبازی کلّی هیولای جدید به اتاقم دعوت کنم.»

آرمان گفت: «اینجا به کمک نور چراغخواب یا چراغ قوّه، یک سایه درست میکنم. تو هم روی دیوار، هیولایت را درست کن.»

آرمین به رامین گفت: «کمی دستهایت را بالاتر ببر تا شبیه بال شوند. میخواهم یک هیولای بالدار درست کنم.»

آرمین و آرمان مشغول سایهبازی شدند و هیولاهای بامزّهای درست کردند. مامان در اتاق را باز کرد.  شنیـد کـه: «لطـفاً در را ببند. مامانجان، میخواهی مهمانی ما را به هم بزنی؟ یا هیولاها را فراری دهی؟»

مامان هم به مهمانی هیولاها رفت و کلّی سایهبازی کردند.

آرمین نقّـاشی سایههایش را روی دیوار چسبـاند. حالا دیگر میدانست با سایهها میشود کلّی چیزهای عجیب و بامزّه ساخت.

۳۳۰
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، درس قصه، مهمانی هیولاها، مهدی نجفی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید