این ششمین مقالهای است که به بهانهی علاقهی کوچکمشاور به رئیسجمهورشدن و البته پیرامون نگاه اقتصادی، در خدمت شما هستیم. در قسمتهای پیشین، از اهمیت شغل و رابطهی کسبوکارها صحبت کردیم و اصالت را به تولید ارزش برای رفع نیازهای مردم دادیم. بهتبع آن از گردش اعتباری به نام «پول» در جامعه نیز سخن به میان آوردیم. نقش دولتها را حکمروایی از طریق ایجاد بستر مناسب برای گردش پول دانستیم تا در آن بستر، زمینهی مشارکت همهی افراد در رشد جامعه از طریق چرخهی اقتصادی فراهم شود. در این مسیر به واژهی «استعداد» افراد فعال در جامعه رسیدیم.
این واژه برای ما معلمان بسیار آشناست، اما گاهی فکر میکنیم در نظام آموزشی تکلیف ما با آن مشخص نیست. برای برخی از ما معلمان و بهدنبال آن والدین، واژهی استعداد چنان معنا پیدا کرده است که انگار فهرستی وجود دارد که میتوان با بررسی دقیق هر دانشآموز بر اساس آن فهرست، مجموعهای از استعدادها را در طیف بسیار بالا تا بسیار پایین، مشخص کرد، به گونهای که مسیر رشد آیندهی دانشآموز را نشان دهد. برای برخی دیگر از ما، بین توانمندهای جسمی، ذهنی و عاطفی دانشآموز بهعنوان استعداد او با زمینههای شغلی جامعه تفاوتی وجود دارد و در تلاشیم با پیداکردن روابط ماتریسی بین توانمندیهای دانشآموزان با نیازهای شغلی جامعه، آنها را در انتخاب مسیر آیندهشان هدایت کنیم. برخی از ما امکان کسب درآمد بالاتر را نیز در این برنامه وارد میکنیم. در میان ما، کمتر کسی است که به خلق ارزش و در پی آن ایجاد ثروت بر اساس یافتن استعداد باور داشته باشد.
در این مسیر، میتوان اصالت را از روی شغلهای تعریفشدهی فعلی در جامعه برداشت و به ترکیب منحصربهفرد هر انسان از میزان توانمندیهای جسمی، ذهنی و عاطفی اصالت داد و انتظار داشت که دانشآموز فعال خودش را متناسب با نیاز هر لحظه نوشوندهی جامعه پرورش دهد. وجود برخی از شرکتهای نوآفرین (استارتاپها) دانشبنیان، مصداقی از نگاه متفاوت بنیانگذاران آنها به نیازهای جامعه و روابط شغلی در پاسخگویی به نیازهاست. شرکتهای نوآفرین دانشبنیان مدلی از کسبوکار را بنا میگذارند که در آن گردش پول از ساختارهای پیشین منصفانهتر است و زمینهی بهتری را برای رشد در اختیار انسانها قرار میدهد تا جایی که گاهی خدمتدهنده و خدمتگیرنده یکی میشوند. جامعه رو به تغییر است و برای نقشآفرینی در مرکز این تغییرات، لازم است فکرمان را سیال کنیم. فکری که بچرخد، زیرورو شود و طرحی نو دراندازد. متن زیر کوششی است که نشان میدهد چگونه گفتوگو با یک کودک میتواند او را از بهدامافتادن در کلیشههای جامعه نجات دهد و به او اجازهی بهفعلیترساندن توانمندیهای درونیاش را بدهد.
من میخواهم رئیسجمهور شوم
همراه بابا در مطب دکتر منتظر نوبتشان نشسته بودند. حسابی حوصلهشان سر رفته بود. بابا گفت: «از وقتی ما آمدهایم، 10 نفر رفتهاند به اتاق دکتر، 3 نفر مانده است تا نوبت ما بشود، 5 نفر هم بعد از ما هستند.» کوچکمشاور بلافاصله گفت: «18 نفر.» او علاقه دارد سرعت بالای خود در عملیات ریاضی را تقویت کند. بابا گفت: «فرض کن قبل و بعد از ما بیمار دیگری نبوده است، دکتر هم جای دیگری بیمار نمیبیند، این جوری روزانه فقط از 18 نفر 120 تومان برای ویزیت میگیرد.» کوچکمشاور گفت: «خیلی زیاده؟» بابا که تا حالا داشت ضرب و جمع میکرد گفت: «روزی 2 میلیون و 160 هزار تومان، در ماه میشود 51 میلیون و 840 هزار تومان. میدانی این یعنی چقدر پول؟» کوچکمشاور خیره پدر را نگاه میکرد. میدانست که پدر میداند او درک درستی از این مقدار پول ندارد. بابا ادامه داد: «دو برابر حقوق من! در حالی که این دکتر وقت کمتری برای درسخواندن صرف کرده است و اگر محاسبهی ما نزدیک به واقعیت باشد، او وقت خیلی بیشتری از من دارد که بتواند استراحت کند و با خانوادهاش گردش برود.»کوچکمشاور سریع گفت: «خُب، شما چرا دکتر نمیشوید؟» بابا گفت: «اولاً که من درس دکتری نخواندهام، بعد هم اصلاً دکتری را دوست نداشتم که بخواهم درس دکتری بخوانم.» کوچکمشاور پرسید: «دوست نداشتم یعنی چی؟! چطور میفهمید که چه کاری را دوست دارید و چه کاری را نه؟» بابا گفت: «خُب، راست میگویی، دوست نداشتم یعنی اینکه من حافظهی خوبی برای حفظکردن اسامی عجیب و غریب بیماریها و داروها و... ندارم. دوست ندارم یعنی وقتی یک بیمار را میبینم، دلم میگیرد و تا چند روز حال خوشی ندارم. دوست ندارم یعنی ذهنم برای فهمیدن رابطهی آدمها و احساسهایی که در این رابطهها به هم میدهند و از هم میگیرند، خیلی قوی و فعال بود. همیشه کنجکاو بودم و همیشه دوست داشتم کتابهایی بخوانم که مطالبشان در مورد این چیزهاست و میتوانند جواب سؤالهای من را بدهند.» کوچکمشاور زد زیر خنده و گفت: «انگار خدا خودش آدمها را برای کارهای گوناگون آماده کرده است.» بابا گفت: «دقیقاً! آمادهبودن برای انجام یک کار خیلی مهم است. به این میگویند استعداد. به نظرت تو برای چه کاری آمادهای؟» کوچکمشاور به فکر فرو رفت. گاهی بریدهبریده و کوتاهکوتاه چیزهایی هم میگفت: «نقاشی...» «خانهسازی...» «ولی شعر حفظکردن را دوست ندارم...» بابا خندید و گفت: «یک چیز دیگر هم هست. اینکه بدانی تو چه آمادگیای داری کافی نیست. باید بدانی جامعه هم آماده است یا نه؟» کوچکمشاور گفت: «حتماً آماده است! مگر میشود جامعه دکتر نخواهد! نقاش نخواهد! مدیر نخواهد! رئیسجمهور نخواهد!» بابا گفت: «درست است. جامعه همهچیز میخواهد؛ ولی به اندازهی نیازش. بعضی مشاغل را بیشتر و بعضی را کمتر. تازه اگر یک کم دقیقتر بشوی، میبینی که دکتر در هند با دکتر در ایران و دکتر در یک کشور دیگر ممکن است فرق بکند. باید ببینی جامعه آمادهی چهجور دکتری است!»