گلایولهای سفید
۱۴۰۲/۰۱/۰۱
اصلاً من معلمزاده بودم. معلمی توی خونم بود. نمیگویم بهترین معلم بودم، اما در هنرستان خودمان، من یکی از محبوبترین معلمان بودم. رمز موفقیتم نمیدانم چه بود. بچهها سر کلاسم اذیت نمیکردند. غیبت بچهها کم بود و نمراتشان هم به نسبت بعضی کلاسها بهتر بود.
خب برویم سر اصل مطلب. هیچ معلمی نمیتواند انکار کند که 12 اردیبهشت برایش حال و هوای خاصی دارد. بوی اردیبهشت و معمولاً هوای آن فصل خوب است. حیاط مدرسه ما هم بزرگ و پر از درختهای کاج بود. به تجربه میدانستم، هدیه فردی دریافت نمیکنم. خواهرم آموزگار ابتدایی بود و باید شب پز هدیههای روز معلمش را تحمل میکردم. پارسال بچههای پایه سوم یک کیک کوچک گرفته بودند.
وارد کلاس دوم شدم. بچهها مرتب سر جایشان نشسته بودند. کمی تعجب کردم. اینکه اینها اینقدر ساکت بنشینند، کمی مشکوک است. منتظر کیک بودم که به صورتم بمالند یا تخممرغی که روی سرم بترکد یا بادکنک یا برف شادی، ولی هیچکدام از این اتفاقها نیفتاد و من روی صندلی نشستم.
راستش منتظر بودم صندلیام بشکند یا هر اتفاق دیگری. ولی هیچکدام از این اتفاقها هم نیفتاد. فقط عرفان گفت: «آقا! روز معلم مبارک!» و یک شاخه گل به من داد. متعجب شدم. اینهمه نظم و ادب از بچههای هنرستان، آنهم بدون آقابالاسر، کمی بعید بود!
نفر دوم پیش آمد و گفت: «آقا شما همیشه به ما احترام میگذاری. روزتان مبارک. و یک شاخه گل دیگر به من داد.»
تا نفر دهم، هرکدام یک جمله به من گفتند و یک شاخه گل روی میزم گذاشتند و رفتند. یک دستهگل در حال شکلگرفتن بود؛ بیشتر گلها سفید بودند و من خیلی هیجانزده شده بودم.
سبحان که قدبلند و رشید بود، جلوی میز آمد و با صدای کلفتش که به نظر میرسید کمی از لحاظ بلوغ از همسنوسالانش جلوتر باشد، گفت: «آقا روزتان مبارک!»
تشکر کردم. لباس سیاهش توجهم را جلب کرد: «سبحان چرا مشکی پوشیدهای؟»
حس کردم سبحان از حالت طبیعی خارج شد. حس کردم باید عزیزی از دست داده باشد. گفت: «آقا! مادربزرگم فوت کرده است.»
خواستم تسلیت بگویم که شلیک خنده بچهها کلاس را منفجر کرد. دیگر نمیشد کلاس را مهار کرد. مات و مبهوت مانده بودم. مگر مردن مادربزرگ سبحان خنده داشت؟ متحیر مانده بودم! خب در هر حال در کلاسی که 30 پسر 17 ساله با صدای بلند بخندند، دیگر صدای من به جایی نمیرسید که بخواهم تسلیت بگویم. نگاهم دوباره به سبحان افتاد که سرخ شده بود. گفتم: «حالا مردن مادربزرگ سبحان اینقدر خنده دارد؟ یا موضوع خندهدار دیگری هست؟»
نوید گفت: «آقا، ما قبل از اینکه بیاییم مدرسه، یک سر رفتیم قبرستان! همین بغل مدرسه! خواستیم برای مادربزرگ سبحان فاتحه بفرستیم! خب!»
هنوز دوزاریام نیفتاده بود. نوید نگاهی به من کرد و گفت: «آقا فهمیدنش آنقدرها هم سخت نیست...»
نگاهی به گلها کردم. دستشان درد نکند. حالا فهمیده بودم. گلها از روی قبر مادربزرگ سبحان برای من هدیه آورده شده بودند! راستش خودم هم خندهام گرفته بود.
هرچند روز بعد بچهها برایم یک دستهگل آوردند، ولی هنوز منظره آن گلایولهای سفید روی میزم یکی از بامزهترین روزهای معلم را در ذهنم تداعی میکند.
۵۹۰
کلیدواژه (keyword):
رشد معلم، خاطره،تجربه معلم، گلایول های سفید، حسین معین