سردار جزیره مجنون
۱۴۰۱/۱۲/۰۱
آشنایی با فرمانده لشکر عاشورا، سردار شهید مهدی باکری
خوب یادم هست توی محل ما یک دیوارِ خشت و گِلی بلند بود. بزرگترها همیشه به ما میگفتند: «نباید زیر آن دیوار بنشینیم. چون دیوار خاک سست و کهنه دارد و هر آن ممکن است فرو بریزد.» ما نمیدانستیم خاک کهنه و سست چه معنی میدهد. برای همین همیشه بعد از بازی و فوتبال، عرقریزان زیر سایه بلندش مینشستیم و خستگی میگرفتیم. از بین ما فقط یکی از بچهها بود که دورتر مینشست و با نگرانی نگاهمان میکرد.
تابستان داشـت تمام میشـد. ما غرق در شادی و خـنده بودیم. امـا او همچنان نگران، یک چشم به مـا داشت و یـک چشم به دیوار. یـک روز در حالـی کـه همـه از خستگی با چشمان بسته و خوابآلود زیر سایه دیوار دراز کشیده بودیم، ناگهان فریادهای بلند پسرک را شنیدیم که میگفت: «دیوار داره خراب میشه! فرار کنید!» ما گیج و مات فقط نگاه میکردیم که ناگهان به طرفمان آمد. یکی را با لگد و دیگری را با سیلی میزد. شاید از شدت ضربههای لگد و سیلی او بود که از زیر دیوار کنار رفتیم. همان موقع بود که دیوار فرو ریخت و همه جا را گرد و خاک غلیظی پوشاند.
دو روز بعد چند نفر از ما همراه با پدرها و مادرهایمان برای ملاقات آن پسر به بیمارستان رفتیم. یک دست و پایش آسیب دیده بود. پدرم خندهکنان به پدرِ پسر گفت: «اگر آقا مهدی بچههای ما رو کتک نمیزد، معلوم نبود الان زنده بودن یا مرده!»
پدرِ مهدی هم خندید و گفت: «کتک نزده! وظیفه مهدی سنگین بوده. وظیفه سنگین هم یک کم درد داره. بچهها هم فکر میکنن کتک خوردن.»
به مهدی نگاه کردم. حالا دیگر آن نگرانی که در طول تابستان توی صورتش موج میزد، وجود نداشت. سالها بعد که بزرگتر شدیم، وقتی در مورد آن روز با هم حرف زدیم، لبخند قشنگی زد و آرام گفت: «هر آدمی توی این دنیا یک رسالت داره. خداوند برای این ما رو انسان آفریده که به رسالتِ آدمبودن خودمون عمل کنیم.» گفتم: «مثلاً چه رسالتی؟» ساکش را روی دوش انداخت و گفت: «مثلاً الان جنگه. دشمنان دین وکشور میخوان عزت مردم ما رو نابود کنند. پس من میرم تا به سهم خودم نذارم. میرم تا با دشمن دین و کشورم بجنگم ... .»
شهید مهندس مهدی باکری در 30 فروردین 1333 در میاندوآب استان آذربایجان غربی و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی، مادرش را از دست داد. او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در 15 خرداد 1354 و 1355 داشتند. همان زمان، وی توسط ساواک شناسایی و بارها بازجویی شد. سرانجام هم تحت نظر او را آزاد کردند. پس از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع به تحصیل کرد. در حین تحصیل خبر مرگ برادرش، علی باکری را به وی دادند. بدین ترتیب، او دومین عضو خانواده خویش را نیز از دست داد.
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، شهید باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت. وی همزمان با فعالیت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. ایشان مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه شد.
شهید مهدی باکری در مدت کوتاهی مدارج ترقی را در جبهه طی کرد. در عملیات «فتحالمبین» با عنوان معاون «تیپ نجف اشرف» توانست در کسب پیروزی مؤثر باشد. در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبودی به جبهه بازگشت و در عملیاتهایی چون «بیتالمقدس»، «رمضان»، «مسلم بن عقیل»، «والفجر مقدماتی»، «والفجر 1» تا «والفجر 4» و عملیات «خیبر» در سمتهای متفاوت شرکت کرد. در مجموعه عملیاتهای والفجر، با عنوان فرمانده «لشکر عاشورا» در جبهه حضور داشت.
در عملیات خیبر، به شهید مهدی باکری خبر داده شد که برادرت به شهادت رسیده است و میخواهیم پیکرش را برگردانیم؛ ولی شهید باکری اجازه نداد و از پشت بیسیم این جمله تاریخی را به زبان آورد: «همه اونها برادرای من هستند. اگه تونستید همه رو برگردونید.»
در حین عملیات بدر و در حالیکه نیروهای بعثی با محاصره کامل سربازان تحت امر شهید باکری در جزیره مجنون در حالزدن تیر خلاص به رزمندگان مجروح باقیمانده بودند، احمد کاظمی و محمود دولتی با اصرار از وی میخواهند که با عبور از دجله و پیمودن فاصله 700 متری میان خط اول و خط دوم حمله، جان خود را نجات دهد؛ ولی این درخواست هر بار با جواب منفی وی روبهرو میشد. تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمنان بعثی در تاریخ 25 اسفند 1363 به فیض شهادت نائل شد. در این هنگام، در حالی که یارانش سعی داشتند پیکرش را با قایق به عقب برگردانند، قایق هدف اصابت شلیک مستقیم «آرپیجی» یکی از سربازان بعثی قرار گرفت و در اروند رود غرق شد. پیکر وی و سایر همرزمانش هیچگاه پیدا نشد و وی همچنان مفقودالاثر است.
۳۱۶
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان، فرمانده من، سردار جزیره مجنون، شهید مهدی باکری، اصغر فکور