عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

برای تو که روزی می‌آیی

برای تو که روزی می‌آیی

روی میز، وسایل نقّاشی داشتند شلوغ می‌کردند. فقط کاغذ سفید بزرگ آرام بود. مداد سیاه داشت گوشه‌ی رومیزی را خط‌خطی می‌کرد. از کاغذ سفید پرسید: «پس چرا نمی‌آید؟»

مدادرنگی‌ها، توی جعبه‌شان، همدیگر را هُل می‌دادند تا جای یکی دیگر را به زور بگیرند. همه با هم گفتند: «خیلی وقت است که منتظریم. پس کی می‌آید؟»

پاک‌کن و تراش با هم دعوا ‌کردند. یک‌صدا ‌گفتند: «چقدر صبر کنیم؟ خسته شدیم!»

کاغذ سفیدبلند گفت: «هیس! چرا این‌قدر شلوغ می‌کنید؟»

همه با هم گفتند: «منتظریم که او بیاید.»

کاغذ سفید گفت: «ولی شما که آماده نیستید. او بیاید که چی بشود؟»

مداد سیاه خط‌خطی‌هایش را با پاک‌کن کوچولویش پاک کرد. تا لبه‌ی کاغذ قل خورد و گفت: «من آماده‌ام.»

مدادهای هزار رنگ سر جای خودشان برگشتند و گفتند: «ما آماده‌ایم!»

تراش و پـاک‌کن آشتـی کردند و کنار مداد سیـاه نشستند. با هم گفتنـد: «ما آماده‌ایم.»

کاغذ سفید هم خودش را صاف کرد و با شادی گفت: «من هم آماده‌ام.»

آن‌وقت، غیژ غیژ غیژ، درِ اتاق یواش باز شد. پسر آمد تو و جلوی میز ایستاد.

مداد سیاه پرسید: «پس کجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟»

پسرک لبخند زد و گفت: «من همین‌جا بودم. منتظر بودم آماده شوید.»

بعد جلوی کاغذ سفید نشست. نقّاشی کشید و کشید و کشید. آن‌وقت به باغ هزار رنگ نقّاشی‌اش نگاه کرد و با مداد سبز، بالای آن نوشت: «برای تو که روزی می‌آیی.»


۴۳۷
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه گل گلی، برای تو که روزی می آیی، کلر ژوبرت
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید

۵۰ نفر
۲۷,۴۴۵,۳۸۰ نفر
۹۱۳ نفر
۱۰,۵۳۸ نفر
۱۸,۴۰۶,۲۸۵ نفر