روی میز، وسایل نقّاشی داشتند شلوغ میکردند. فقط کاغذ سفید بزرگ آرام بود. مداد سیاه داشت گوشهی رومیزی را خطخطی میکرد. از کاغذ سفید پرسید: «پس چرا نمیآید؟»
مدادرنگیها، توی جعبهشان، همدیگر را هُل میدادند تا جای یکی دیگر را به زور بگیرند. همه با هم گفتند: «خیلی وقت است که منتظریم. پس کی میآید؟»
پاککن و تراش با هم دعوا کردند. یکصدا گفتند: «چقدر صبر کنیم؟ خسته شدیم!»
کاغذ سفیدبلند گفت: «هیس! چرا اینقدر شلوغ میکنید؟»
همه با هم گفتند: «منتظریم که او بیاید.»
کاغذ سفید گفت: «ولی شما که آماده نیستید. او بیاید که چی بشود؟»
مداد سیاه خطخطیهایش را با پاککن کوچولویش پاک کرد. تا لبهی کاغذ قل خورد و گفت: «من آمادهام.»
مدادهای هزار رنگ سر جای خودشان برگشتند و گفتند: «ما آمادهایم!»
تراش و پـاککن آشتـی کردند و کنار مداد سیـاه نشستند. با هم گفتنـد: «ما آمادهایم.»
کاغذ سفید هم خودش را صاف کرد و با شادی گفت: «من هم آمادهام.»
آنوقت، غیژ غیژ غیژ، درِ اتاق یواش باز شد. پسر آمد تو و جلوی میز ایستاد.
مداد سیاه پرسید: «پس کجا بودی؟ چرا زودتر نیامدی؟»
پسرک لبخند زد و گفت: «من همینجا بودم. منتظر بودم آماده شوید.»
بعد جلوی کاغذ سفید نشست. نقّاشی کشید و کشید و کشید. آنوقت به باغ هزار رنگ نقّاشیاش نگاه کرد و با مداد سبز، بالای آن نوشت: «برای تو که روزی میآیی.»