فیلو به درخت تکیه داده بود و گوشهای بزرگش را میخاراند.
میمونک گفت: «چی شده؟ چرا گوشت را میخارانی؟»
فیـلو با ناراحـتـی گـفت: «یک چیـزی توی گوشهـایم ویـزویز میکند.»
میمونک گفت: «وای! نکند ویزویزو توی گوشت رفته باشد!»
میمونک آمد کنار گوش فیلو و با صدای بلندی داد زد: «ویزویزو!»
فیلـو که از صـدای میـمونک حسابی اذیت شده بود، عقب رفت و گوشش را محکم گرفت.
یکهو میمونک گفت: «فهمیدم! و قارقاری نوکدراز را صدا زد. قارقاری نوکِ درازش را بالا برد تا توی گوش فیلو ببرد. فیلو ترسید و بهطرف خانهی دکتر فیلا فرار کرد. بعد هم همهی ماجرا را به دکتر گفت. دکتر گوشهای فیلو را معاینه کرد و گفت: «گوشهـایـت عفونت کـردهاند. باید دارو بخوری تا خوب بشوند. وای اگر کلاغ نوکش را توی گوش تو فرو میکرد، ممکن بود گوشهایت آسیب ببیند! یادت باشد، بعـد از آبتنی گوشهایت را خوب خشک کنی.»
بعد هم رفت تا داروهای فیلو را بیاورد.