عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

اسماعیل

  فایلهای مرتبط
اسماعیل

بعدازظهر آخرین روز زمستان، اسماعیل کنار جاده باریک مالرویی که به روستای «بنفشهدره» میرفت، از مینیبوس پیاده شد. ساکش را کنار جاده زمین گذاشت و به اطراف نگریست. در چشماندازش دشت صافی بود با خاک نرم و پوک که جابهجا جوانههای سبز از زیر پوست آن سر زده بودند. «سبلان» باز هم روبهرویش بود. این بار جبهه جنوبی آن را میدید. پرهیبت و بلند با قلهای پوشیده از برف و پاره ‌‌ابرهایی که مانند گردنبند روی یالهایش گرد آمده بودند. این چهره از سبلان را در کودکیهایش دیده بود.

چند سال پیش اوایل پاییز به عروسی دعوت شده بودند. تازه خرمنها جمع شده بودند و زمان برپایی عروسیها بود. پدر اسماعیل را هم با خودش برده بود. اما برایش بلیت اتوبوس نگرفته بود. دو تایی یک صندلی بیشتر نداشتند. اسماعیل روی پاهای پدر مینشست. گاهی هم گوشه لبه صندلی خودش را به زحمتگیر میداد. اما زود دردش میآمد و ناچار سرپا در راهرو میایستاد و به جلو گردن میکشید تا جاده را ببیند.

غروب شد، شب شد، تاریکی آمد. «سفیدرود» را توی سیاهی شب دید. زیر نور ماه از هیبت آن ترسید. مثل مار بزرگی پیچوتاب میخورد. میان درههای عمیق و خوفناک پیش میرفت. گاهی احساس میکرد، کوههای پوشیده از جنگل روی جاده آوار میشوند و آبها زیر تودههای سنگ و خاک مدفون میشوند. یا دیو مهیبی ناگهان وسط جاده جلوی ماشین را میگیرد و آنها را یکییکی میخورد. با این خیالها کف اتوبوس خوابید.

وقتی بیدار شد، احساس کرد ماشین ایستاده است. عدهای از رویش این طرف و آن طرف میرفتند. پدر دستش را گرفت و بلندش کرد. چشمهایش را مالید و گفت:

- رسیدیم؟

- نه.

- پس کجا هستیم؟

- حیران.

- حیران؟

- آره.

- پس چرا ماشین راه نمیره؟

- جاده را آب برده.

- کجا برده؟

- نمیدانم، شاید برده باشه پایین.

در همین موقع شوفر بالا آمد و گفت: «همه پیاده بشن. زود!» آنها هم همراه بقیه پیاده شدند. باران میآمد. آب توی جاده خاکی باریک راه افتاده بود. جلوی دماغه ماشین قسمتی از جاده ریزش کرده بود توی دره. چند نفر با بیل و کلنگ در حال کندن کوه بودند تا ماشین بتواند از آن طرف رد بشود. زنها و پیرمردها و بچهها در پناه اتوبوس ایستادند تا از باران در امان بمانند. مردها به نوبت کلنگ میزدند و کوه را میکندند. چند نفری هم خاک و سنگها را از دم کلنگها برمیداشتند تا جاده تعریض شود.

آن پایین تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت و صدای شرشر رودی که جاری بود و خودش دیده نمیشد. در تمام مدتی که مردها مشغول کندن کوه بودند، باران هم یکریز میبارید. کمکم ماشینهای دیگر هم از بالا آمدند و پشت سر هم صف بستند. بالاخره جاده به اندازه عبور یک ماشین گشاد شد و راننده با ترس و لرز اتوبوس را از آن باریکه گذراند. مسافرها آن طرف آببردگی سوار شدند و اتوبوس نالهکنان شروع به بالا رفتن از سربالایی کرد.

آنها در همین محل پیاده شدند. پدرش دستش را گرفت و از کورهراهی که اطرافش علفهای زرد پاییزی روییده بود، به سوی ده به راه افتادند. آن موقع برای اولین بار سبلان را دید. از هیبت آن حیرت کرد. پدر انگار او را فراموش کرده بود. با گامهای بلند روی جاده مالرو پیش میرفت و درباره  مزرعهها و کوههای اطراف توضیح میداد. او به دنبال پدر کشیده میشد.  در همان حال دلش میخواست میتوانست آهسته گام بردارد و با خیال راحت به اطراف نگاه کند.

... حالا میتوانست با خیال راحت به اطراف نگاه کند. با لذت روی خاک نرم  گام برمیداشت و سبلان در خیالش مانند فیل عظیمالجثهای بود که آرامآرام، در پی خورشید به سوی غرب میرفت. اما مقصد او روستای بنفشهدره بود که درختهایش در پایین دست کنار رودخانه دیده میشدند. دشت خلوت بود. باد روی خاک آماسیده و برآمده سینه میسایید. زنبقهای آبی دستهدسته از خاک سر زده بودند و گلبرگهای خوشرنگشان را باد میلرزاند. به سوی ده به راه افتادند.

سینهاش انباشته از عطر خاک و بوی برف شد. شوقی کودکانه در سینهاش تلنبار بود. می‌‌خواست در آن جاده پیچ در پیچ مالرو بدود. بالا برود، پایین بیاید، بپیچد؛ به راست، به چپ. باد به صورتش بخورد، به پیشانیاش، به گونههایش، از یقه پیراهنش به پایین بخزد. خنکش کند.

به نزدیکی بنفشهدره رسید. در حاشیه روستا دو درخت کهنسال بید کنار یکدیگر ایستاده و شاخههایشان در هم تنیده بودند. از دور شبیه دو انسان بودند که سر بر شانه هم گذاشته باشند. تصویر این دو درخت هنوز در ذهنش بود و آنها را نشانه زوال باغ بزرگی، که روزگاری در حاشیه ده بوده، میدانست. آتش شبانان و گاوچرانها، تنه تنومند آنها را سوزانده و به اندک توفانی بلند کرده بود. شاید هم آن دو درخت به همین دلیل به یکدیگر تکیه داده بودند تا بیشتر بمانند.

خانه مادربزرگ پایین ده بود؛ خانهای رو به باغ و چمنزار، بدون دیوار و حیاط، با پرچینی کوتاه و کوچک که تنها اتاق و طویلهاش را محافظت میکرد. از جادهای که به مرکز روستا میرفت، خارج شد و از راه کناره خود را به خانه مادربزرگ رساند. همهچیز مثل سابق بود؛ پرچین و حیاط و چند درخت سیب و گلابی که زمستان برگهایشان را ریخته بود. به نظرش درختها قد کشیده بودند و شاخههایشان بیشتر شده بود.

از پرچین گذشت. داخل حیاط شد. چند بوته گل سرخ و ختمی با شاخههای خشکیده گوشه حیاط بودند. بعد از گذشت این همه سال نمیدانست با مادربزرگ چطور روبهرو شود و چه بگوید. در خانه چوبی و قدیمی بود که اندکی در سینه دیوار فرو رفته بود. کوبه کوچک و زنگزده را چند بار آهسته به گل میخ زد. صدایی نیامد. باز هم زد؛ این بار بلندتر و بیشتر. 

صدای پارس سگی از پشت دیوار حیاط همسایه بلند شد. کمی بعد پوزه بزرگ سگی از روی دیوار بالا آمد و این بار بلندتر و خشمگینتر پارس کرد. به دنبال آن صدای پارس سگهای دیگری هم بلند شد.

دستبرد تا باز هم کوبه را بلند کند که صدای ضعیف و لرزانی از پشت در آمد:

- کیه؟

- منم مادربزرگ، اسماعیل!

- کی؟

- گفتم اسماعیل!

صدای کشیده شدن کلون شنیده شد و سپس در به کندی و با صدای جیرجیر بلند بر پاشنه چرخید و آهسته باز شد. مادربزرگ در حالی که رویش را گرفته بود، بیرون آمد. از اجزای صورتش، تنها دو چشم درشت و مهربانش پیدا بود که برای اسماعیل آشنا و دوستداشتنی بودند. در همان نگاه اول هر دو یکدیگر را شناختند. چارقد مادربزرگ به کناری رفت و دستهایش مثل دو بال قوی بزرگ باز شدند و او را طلبیدند. اسماعیل خودش را در آن آغوش مهربان رها کرد. رایحه خوشی داشت آغوش مادربزرگ؛ رایحهای آمیخته به بوی پونه و صابونهای سوغاتی که توی بقچه لابهلای لباسها میگذارند تا پارچهها را معطر کند.

- قربان چشمهایت بروم پاره دلم.

- خدا نکند، مادربزرگ.

- بیا تو، نور چشمم، چراغ خانهام!

و اسماعیل را با خود برد تو. دالان تاریکی بود که بوی نم میداد. انتهای دالان در دیگری بود که رو به اتاق نشیمن باز میشد. نرسیده به اتاق طویله بود. اسماعیل هنوز یادش مانده بود. مادربزرگ با کمری خمیده جلو افتاده بود و همچنان قربانصدقهاش میرفت. ناگهان برگشت و گفت: 

- من میبندم مادربزرگ، شما نیایید.

- نه، تو نمیتونی عزیزم.

رفت در را بست و کلون آن را انداخت. اسماعیل همچنان منتظر ایستاده بود.

- سر پا نمان نور چشمم، خسته راهی!

جلو افتاد. دری را که در انتهای دالان بود باز کرد.

- درها را خودم میبندم، سرده، قربان چشمات برم. سرما استخوانهام را میسوزونه. 

با احتیاط از پله سنگی پایین رفت و گفت: «چشمم.»

اسماعیل گذرا به اتاقی که درش نیمهباز بود، سرک کشید. یادش آمد آنجا طویله بود. آن سر طویله گاوی روی زمین خوابیده بود و آرامآرام نشخوار میکرد.

- اِ... مادربزرگ گاو هم که داری!

- خیلی وقته.

- یعنی آن دفعه هم بود؟

- آن دفعه؟ یعنی چند سال پیش؟

- یعنی، یعنی چهارده سال پیش.

- این حیوان تو همین طویله به دنیا آمده. آره، خیلی وقته.

- چرا پس من یادم نمانده؟ شیر هم میده حالا؟

- آره، حالا آن حیوان را ولش کن بیا تو، خستهای، درد و بلات بخوره به جان صد تا همچین گاو!

گاو با چشمهای درشت و زیبایش، در حالی که آرامآرام نشخوار میکرد، نگاهش را به او دوخته بود. کفشهایش را درآورد و از سکوی کوتاهی بالا رفت. وسط اتاق کرسی بود. سه طرف مفرش و لباس و چند گونی آرد،  کنار هم، روی یکدیگر چیده شده بودند. گوشه اتاق چند سنگ سیاه برای درست کردن اجاق دیده میشد.

مادربزرگ ساک او را گرفت و گذاشت روی مفرش و بعد چوب بلندی را که بر سر آن علوفه پیچیده شده بود، از روزنه سقف کنار زد. در همان موقع ستون مدور نور خورشید تابید روی کرسی. گربه حناییرنگی سر گرد و پشمالویش را مؤدبانه روی دو دستش گذاشته و به شکل رشکبرانگیزی روی لحاف گلدار کرسی دراز کشیده بود. گویا هیچ نگرانی و دغدغه خاطری در زندگیاش وجود نداشت؛ آنقدر که آسوده خوابیده بود.

- برو زیر کرسی عزیزم. برو استخوانهایت نرم شود.

گوشه لحاف را بالا آورد و پاهایش را دراز کرد زیر کرسی، گرمای ملایمی، همراه با عطر عدس و روغن حیوانی پرههای بینیاش را نوازش میداد. پشتش را به بالش تکیه داد و کف پاهایش را چسباند به پایههای داغ کرسی. گرما آرامآرام از ساق پاهایش بالا خزید و در همان حال خستگی و کوفتگی ماهیچههایش را التیام میداد. طاقت نیاورد با گربه کاری نداشته باشد. آهسته بر سر گربه دست کشید و نوازشش کرد. گریه کمی پلکهایش را بالا کشید و با چشمهایی خوابآلود و مرطوب نگاهش کرد. آهسته دهانش را باز کرد و سبیلهایش را لرزاند و مررررو کرد. عصبی به نظر میرسید. گویا میگفت: «ولم کن بگذار بخوابم. حوصلهاش را ندارم. مخصوصاً تو را که اصلاً نمیشناسمت!»جابهجا شد و پشت را به اسماعیل کرد و دوباره خوابید. تنها گاهی نوک دمش را تکان میداد. یعنی اینکه هنوز عصبانیام.

در همین موقع مادربزرگ با یک سفره آمد. آن را روی کرسی پهن کرد. توی سفره چند نان لواش بود.

 - چهکار میکنی مادربزرگ؟

- کاری نمیکنم.

برگشت و این بار با یک پیاله سرشیر آمد.

- آخه من که گرسنه نیستم الان.

- بخور نور چشمم، جوان همیشه گرسنه است، منتها خودش خبر ندارد.

با آمدن سفره گربه خودش را به گوشه کرسی سراند و این بار رویش را به طرف سفره برگرداند و با چشمهای بسته شروع به جنباندن سبیلهای نازک و بلندش کرد؛ یعنی که من میدانم توی سفره چی هست. اسماعیل ناچار راست نشست و تکهای نان در پیاله سرشیر فرو برد و گذاشت توی دهانش. احساس کرد خوشمزه است. اشتها هم دارد. لقمههای بعدی را کمی با سروصدا بلعید. آنقدر که گربه کمی پلکهایش را بالا کشید و از میان دو خط باریک میان مژههایش به سفره نگاه کرد. کمی بعد از جا بلند شد، دو دستش را جلو گذاشت، سر و کمرش را خماند و  به اندامش قوس داد. سپس دهندرهای کرد و با زبان نازک و سرخ رنگش، دور دهانش را لیسید. مادربزرگ سررسید و با پشت دست گربه را هل داد و از روی کرسی انداخت زمین و گربه صدای اعتراضآمیزی از حلق درآورد و رفت کمی آن طرفتر خودش را به ستون چوبی اتاق مالید.

مادربزرگ نشست پای کرسی:

- خب چه حال؟ چه خبر؟ مامان محبوب حالشان چطور است؟

- خوب هستند، سلام رساندند، خیلی خیلی.

- خب، دیگر چه خبر؟

- سلامتی مادربزرگ. شب عیدی دلم هوای تخممرغهای رنگیات را کرد، پا شدم آمدم.

 - چراغ خانهام را روشن کردی، عیدی به من دادی. عزیز دلم، پشت و پناهم...

صدایش مثل یک لالایی، ملایم و مهربان بود؛ مانند حریر و یا جویی که در بستری نرم جاری بشود. در همین حال دور چشمهایش اشک جمع شد و با گوشه چارقدش آن را پاک کرد...*.

 

*. بریدهای از رمان «اسماعیل» (جلد دوم).

۳۹۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان، داستان ماه، اسماعیل، امیرحسین فردی
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید