میمونک بالای درخت نشسته بود و چشمهایش را میخاراند.
فیلو صدا زد: «چی شده؟»
میمونک گفت: «انگار چیزی توی چشمم رفته. خیلی میسوزد.»
بعد از روی درخت پایین آمد. فیلو به چشمهای میمونک نگاه کرد. چیزی توی چشمهای قرمز و بادکردهی او ندید. برای همین گفت: «بهتر است برویم پیش دکتر فیلا.»
دکتر فیلا چشمهای میمونک را معاینه کرد. بعد سرش را تکانتکان داد و گفت: «دستهایت را هم ببینم.»
میمونک غُر زد: «من که گفتم! چشمهایم میسوزد، نه دستهایم!» بعد به زور دستهایش را جلوی دکتر گرفت. دکتر انگشتها و ناخنهای کثیف میمونک را نشان داد و گفت: «خُبخُب، معلوم شد چرا چشمهای میمونک مریض شدهاند.»
میمونک خجالت کشید. حالا میدانست چرا چشمهایش میسوزند، میخارند و قرمز شدهاند.
فیلو گفت: «به نظرم اوّل باید برویم کنار رودخانه تا دستهایت را حسابی بشویی.»
دکتر فیلا لبخندی زد و رفت تا برای میمونک دارو بیاورد.