یکی از مردها از روی اسب پایینپرید و دادزد: «دزدها حمله کردند!»
من تندی دویدم پشت یک تختهسنگِ بزرگ و مثل یک لاکپشت خودم را جمعکردم. موقعهایی که لاکپشت میشوم، بابا میگوید: «نترس عماد جان! شجاع باش پسر.»
امّا من خیلیخیلی ترسیده بودم .تاپ، تاپ، تاپ، قلبم تندتند میزد. فکر کنم مارمولکی که کنار تختهسنگ بود هم از تاپتاپ قلبم تعجّبکردهبود، چون زُل زده بود توی چشمهایم و بِرّوبِرّ نگاهم میکرد.
پیش خودم فکرکردم: «یعنی دزدها چه شکلی هستند؟ شاید شبیه اژدها با دهان پُر از آتش باشند. شاید هم شبیه یک کرگدن با دهان بازِباز.»
یواشکی نگاه کردم. دُرست مثل ما آدمها، دو تا دست داشتند و دو تا پا. صورتشان هم مثل بقیه بود. یکی از دزدها صدایش خیلیخیلی بلند بود. داد زد: «همهی سکّههایشان را بگیرید. اسبها و شترهایشان را هم میبریم. اگر کسی از جایش تکان بخورد، حسابش را میرسیم.»
من و مارمولک تندی قایم شدیم. دستهایم را محکم گذاشتم روی گوشهایم تا صدایی نشنوم. این طوری بهتر شد. به یاد بیبی بلقیس افتادم، با آن دستهای پر از چروکش. به قصّههای قشنگش، به تسبیحش که پاره شده بود و دلش تسبیح میخواست، فکرکردم.
یکهو، یادم افتاد که در سفر برای بیبی یک تسیبح خریدهام. سوغاتی بیبی توی بار یکی از شترها بود. از جا پریدم و دور و برم را نگاه کردم. دزدها رفته بودند. شترها را برده بودند. تسبیح را هم برده بودند.
همه خیلی ناراحت بودند. چشمهای بابا مثل وقتی شدهبود که آبجیحنّانه تبداشت.
یکی گفت: «300 سکّهی طلایم را بردند.»
یکی روی زمین ولو شد و گفت: «اسبها و شترهایم را بردند. حالا چطوری برگردیم به شهرمان؟»
مامان من را بغل کرد و گفت: «انگشتر و گردنبندها را دزدیدند.»
آبجیحنّانه بینیاش را بالا کشید و گفت: «پیراهن گلگلیام توی بار شتر بود.»
من گفتم: «کاش مثل قصّههای بیبی بلقیس یک چراغ جادو داشتم. آنوقت به همه کمک میکردم تا برگردید شهرتان. تازه، همهی چیزهایتان را هم برمیگرداندم.»
بابا از جا پرید و گفت: «فهمیدم از چه کسی کمک بگیریم! چراغ جادو توی قصّههاست. راستکی هم نیست، امّا او همینجاست، روی زمین؛ مثل یک چراغ روشن واقعی که همیشه نور دارد.»
روی هم، دوازده تا مرد و ده تا خانم و پنج تا بچّه بودیم که به راه افتادیم. بابا یک عالمه از کارهای بزرگ آن آقا برایمان حرف زد و گفت: «حتماً راه درست را نشانمان میدهد.»
کُلّی راه رفتیم. به شهر مدینه رسیدیم. بابا و چند تا از مردها رفتند پیش آن آقا. وقتی برگشتند، چشمهای بابا برقبرق میزد. درست مثل وقتی که آبجیحنّانه به دنیا آمده بود. توی دستهایش چند تا کیسه بود. توی یکی لباس بود و توی بقیه یک عالمه سکّه.
لباسها را تقسیم کردیم. بابا گفت: «آقا فرمودند این پولها را بین دوستانت، به اندازهی آنچه از آنها دزدیده شده است، تقسیمکن.»
من حساب کردم. یک سکّه برای تسبیح بیبی بلقیس به من میرسید. بقیه هم حساب کردند. همانقدر که دزدها از ما برده بودند، آقای مهربان به ما برگردانده بود. دُرست به اندازه، نه کمتر و نه بیشتر. حالا میتوانسیم به شهرمان برگردیم. آنوقت من این داستان واقعی را برای بیبی تعریف میکردم.
توی این فکرها بودم که یکهو چشمم افتاد به مارمولک کوچولو که به دنبال ما آمده بود. نمیدانم به لباس کداممان چسبیده بود و این همه راه آمده بود. رفته بود توی کیسهی خالی سکّهها. فکرکنم دزدها خانهی او را هم خراب کرده بودند. حالا کیسهی خالی سکهها خانهاش شده بود. انگار داشت میخندید.
به بابا گفتم: «راستی، اسم آن آقای مهربان چیست؟»
بابا گفت: «امام جواد(ع).»
منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 44.