عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

رادیو آلمان

  فایلهای مرتبط
رادیو آلمان

همین دیروز بود که با خانواده و اهل و عیال باجناق به دشت رفتیم. اسم این روز بختبرگشته سیزدهبهدر است. بختش آنجا برمیگردد که سبزه به سبزه گره میخورد؛ شاید که بختی باز شود!

القصّه، سیزده را به در و نحسیاش را به سبزه و گیاه آویختیم. با تنی رنجور و خسته از تفریحات بجا در ماشین نشستیم و به خانه بازگشتیم. لولای زنگزده در دوباره صدایی داد که هی! فکری به حال من کنید!

هر کس به کنجی خزید و از خستگی به زیر لحافی رفت.

چند روزی است که بانوی مکرمه کرسی اتاق نشیمن را جمع کرده و طاقچههای خانه را پر از زیورآلات چشم‌‌کورکنی چون فانوس و آیینه و شمعدان و تصویرهای درگذشتگان کرده و پشتیهای دودگرفته را با آب حوض خانه مش فاطمه شسته و به دیوار تکیه داده تا با جهاز برقانداخته و بوی بهار نارنج به استقبال خویشان برود؛ مهمانانی که چندی میوه و آجیل و قطاب نوروز پز بخورند و به رسم عادت، از شیرینی و شوریشان بگویند.

روزها چونان حقوق سر برج بهتندی خرج این و آن میشوند. ریالی از پی ریالی. دوره عباسی و درهم و دینار هم گذشته است! خورشیدِ صبح چهارده از میان درختهای حیاط خودنمایی میکند. نور صبح چشمروشنی است به معلمی که شوق آموختن دوباره دارد.

پس از انجام امور صبحگاهی، با مهر و محبت به دور سفرهای نشسته و با اهل و عیال، چنان گرسنگانِ دیر به غذا رسیده، سفرهای پر غذا گرفتیم و خالی تحویل دادیم. بعد از عید بود و خوبیت نداشت با رخت سال کهنه به مدرسه بروم. از درون صندوقچه البسه، رختی نو که اندکی گل و گشاد بود در آوردم و به تن کردم. یقه پیراهن را برق انداختم و با انگشت گرد و خاک کت و شلوار را تکاندم؛ مبادا که گرد و خاک لباس مایه رنجش مدیر و خان روستا شود.

پس از آنکه سبیل خود را به سان هیتلر محدود به زیر بینی کردم و کفش واکسخورده به پا، کلاه پهلوی بر سر نهادم و سوار بر اتومبیل اهدایی خان، راهی آبادی شدم.

ده مونیخ جایی بود که خانش مثل فلانالسلطنه و بهمانالدوله بر زیراندازی پشمین لم داده و قلیان چاق میکند و مثل مسیو فلان و مستر بهمان حرفهایی میزند که در حد و قواره خان نیست.

القصه با تیپ و لباسی که عرض شد به سوی مدرسه رفتم. سر در مدرسه هنوز پر از تزئینات تشریففرمایی جناب فرماندار بود. از سر در گذشتم و با سلام و صلواتِ دانشآموزان موتراشیده که کلاه پهلوی بر سر داشتند، به دفتر رفتم.

میرزا جهانگیرخان قوام که مدتی است مدیر مدرسه شده و مورد حمایت خان است، زیرچشمی نگاهی انداخت و سلامی از سر غرور تحویل جنابمان داد. ما که عادت به این قبیل امور داشتیم و رگ خواب ایشان را خوب میدانستیم، به مزاح جملهای گفتیم و هم خود خندیدیم و هم ایشان. به رسم همکاری از خاطرات نوروز برای هم گفتیم که چنان کردیم و چنان!

فراشباشی مدرسه که زنگ صبحگاه را مینواخت، چکشی سنگین به آهن دم در کوفت و دانشآموزان با هیاهوی بسیار و سرعت زیاد به سوی کلاس شتافتند. من هم بیمعطلی و چاینخورده به سوی کلاس رفتم. همهمهای بود! با آمدن من همه ساکت شدند، جز پسر خان؛ انگار که خاقان چین است و الباقی زیردست اوی.

به هر ترتیب، با اخم و کمی نصیحت ساکتش کردم و از علت هیاهو پرسیدم. میرزا علیاکبرخان، زرنگباشی کلاس، شروع کرد به سخنگفتن و از اخبار رادیو آلمان گفت که در خانه خان شنیده بود. رادیو آلمان این روزها علاوه بر اخبار جنگ و پیشروی ارتش هیتلر، گهگاه اخباری دروغ به جهت خوشایند نیروهای آلمانی ساکن ایران ـ که تعدادشان هم کم نیست ـ میگوید؛ اخباری که جماعت خواب و بیسواد را شیفته خود میکند، چه رسد که خان خبر را تأیید و تفسیر کند و استوار رجبی در کافه ده مونیخ از حرفهای خان بگوید.

خلاصه که زرنگباشی با آب و تاب از اخبار میگفت؛ اخباری که یک بار در خانه شنیده بود و یک بار در مهمانی خان و از زبان خود خان؛ خبری که این همه دانشآموزان را به خود مشغول داشته بود، بدنسازی بود آلمانی. به زبان خودمان پهلوانی بود آلمانی. با درشتی بازویی به اندازه توپ جنگی که حضرت خان در تفسیرهایشان به توپهای «آتریاد همدان» تشبیهش کرده بود. و لابد پهلوانی با این بازو، سری داشت به بزرگی گنبد مسجد شهر.

حال که سر سخن باز شده بود، هر کس سخنی از تفسیر خبر میگفت. یکی به بازوی درشت او مینازید و یکی چون خواجه کریمالدین، رفوزهباشی کلاس، از تخیلات خود میگفت که پیشروی ارتش آلمان مدیون چنین پهلوانانی است و از ترس فتح ایران به دست چنین غولهایی به خود میلرزید.

هر کس به قدر دانش و دایره سواد خود حرفی میزد و من که از این افسانهپردازی شاگردان مبهوت بودم؛ صلاح دیدم که بگذارم هر آنچه در سینه دارند برون ریزند تا بلکه بتوانم بیآنکه به کسی برخورد، جوابی بدهم.

امینالسلطان، پسر حضرت خان، که از سکوت اجباری رنج میبرد و خشمی فروخفته داشت، چند جملهای گفت که همسن وسالان چند لحظه بدو خیره شدند و آرزویش داشتن چنان بازویی بود که بتواند حسودان ثروت و قدرت پدرش را به ضربتی از میدان به در کند.

به هر روی، به جای آنکه بود و نبود چنین بازویی را جویا شوند، به قول مولوی «اختلافکردند در چگونگی و شکل پیل». حرفها که به اتمام رسید، شمرده و بیآنکه به کسی بربخورد و بیآنکه تخیل نوجوانی حاضران در هم شکند و گوشهگیر شوند، چنان کسی که آهسته میرود و میآید، لب به سخن جنباندم. گفتم کسی به جز اسم و رسم پهلوان تصویری از او دیده!؟ خیلی مشتاقم که قامت رعنای چنین سرو دلیری را ببینم و از ذوق اسپند دود کنم!

میرزا محمود که پدرش روزگاری کاتب خان بود و بیش از بقیه سری در کتاب و مطالعه داشت و در همه مدت کلاس ساکت بود، گفت، در میان روزنامههای پدر میگردد و عکسی اگر بود، تقدیم میکند. پسر خان که به تیریج قبایش برخورده بود، با لحنی مغرورانه گفت: «همینمان کم مانده بود امثال میرزا قلمدانها خبربیاور شوند.»

میرزا محمود که آدم زیرکی بود اما گزیده سخن میگفت، با مقدمهچینی، سخنان امثال زرنگباشی و خواجهکریمالدین و پسر کربلایی حسین و امینالسلطان را سادهلوحانه خواند و خبر را از اساس دروغ پنداشت. حرفهایش به سن و سالش نمیخورد، ولی مانند حرفهای خان ناموزونش نمیکرد؛ صحبتهایی بودند از سر علم و آگاهی.

زرنگباشی که با حرفهای میرزامحمود تازه فهمیده بود حال از چه قرار است، با میرزامحمود همراهی کرد و در تأیید حرفهای او از شاهنامه مثل آورد: رستم که کوه از زمین بلند میکرد و دیو بالای سر میبرد، بازویی چون بقیه پهلوانان داشت و ایمانی راسخ چون کوه.

آن همه هیاهو و آرزو که ابتدای کلاس بود، اکنون به سکوت تبدیل شده بود. گویا بچههای ده مونیخ نیستند و قرار نیست زورکی متجدد شوند ...!

سکوت کلاس همیشه با صدای معلم میشکند، اما این بار رفوزهباشی کلاس که هنوز از گیجی در نیامده و دروغ بزرگ رادیو آلمان باورش نشده بود، سؤالی پرسید: «بالاخره اخبار رادیو آلمان را باور کنیم یانه؟»

صدای خنده بود که از کلاسی دوردست در ده مونیخ به گوش مجری رادیو آلمان میرسید ...

۵۲۲
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، داستان، رادیو آلمان، مصطفی خواجویی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید