عکس رهبر جدید

بازی بازی، چی بازی؟

 ۱۴۰۱/۰۷/۰۱
  فایلهای مرتبط
بازی بازی، چی بازی؟

خورشید بالای آسمان بود. بچّهها زیرسایهی درختِ خرما بازی میکردند.

یکی از آنها شاخهی خشکی را برداشت. سوارش شد وگفت: «مسابقه شروع شد!»

یکی دیگر گفت: «صبر کن! ما که هنوز اسب نداریم!»

او هم یک شاخه برداشت. بعد، هرکدام ازبچّهها سواراسبهای چوبیشان شدند. مسابقه شروع شد. ازاین طرف به آن طرف، دویدند و پریدند. پریدند و دویدند.

کمی که گذشت، زیرسایهی درخت دراز کشیدند و گفتند: «حالا چی بازی کنیم؟»

کوچه ساکت شد. همان موقع صدای اذان بلند شد.

یکی از بچّه‌‌ها به خانهی پیامبر خدا(ص) اشاره کرد و گفت: «الان پیامبر(ص) برای نماز به مسجد می‌رود.»

یکی دیگر از بچّهها گفت: «درست است! باید دستگیرش کنیم تا با ما بازی کند.»

بچّهها با هم گفتند: «چه فکر خوبی!»

هر کدامشان یک شمشیر برداشتند و پشت درختها قایم شدند. کمی بعد صدای بازشدنِ در آمد.

تا پیامبر(ص) پایش را توی کوچه گذاشت، بچّهها با شمشیرهای چوبی دورش را گرفتند.

پیامبر(ص) دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت: «تسلیم!»

بچّهها خندیدند و گفتند: «بازی، بازی، چی بازی؟»

پیامبر(ص) خندید و خم شد. بچّهها یکییکی روی دوش او سوار شدند.

بلال آنها را دید. با عجله پیش آنها آمد. با تعجّب به پیامبر(ص) نگاه کرد و پرسید: «شما اینجایید؟ همه برای نماز منتظر شما هستند.»

پیامبر(ص) جواب داد: «لطفاً به خانه برو و برای بچّهها چیزی بیاور.»

بلال به خانهی پیامبر(ص) رفت و با مقداری گردو برگشت.

بچّهها با دیدن گردوها خوشحال شدند و از روی دوش پیامبر(ص) پایین آمدند.

بلال به شادی بچّهها و به لبخند پیامبر(ص) نگاه کرد. او هم لبخند زد. کمی بعد، پیامبر(ص) و بلال به مسجد رفتند. صدای خندهی بچّهها تا مسجد هم شنیده میشد.

 

منبع: داستانها و حکایتهای مسجد، غلامرضا نیشابوری. نشر سیدجمالالدین اسدآبادی

۴۲۷
کلیدواژه: رشد کودک، قصه‌ گل گلی،فرزانه فراهانی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید