اگه حرف لیلا درست از آب درآمد و بیبی بلایی سرم آورد چی؟ کاش قبول نمیکردم! اصلاً به ما چه که ثریا رفته. خب آقابزرگ یک پیشخدمت دیگه برای زنش میگرفت. مگه من پیشخدمتم!
هنوز از خانه خیلی دور نشده بودیم، به داییخسرو گفتم پشیمان شدم. دایی خسرو نگاهش به جاده بود و زیرلب «دونه انارم، شکوفه بهارم» میخواند. دیشب که دایی به مامان گفت بگذار لاله یا لیلا چند روز به خانه آقابزرگ بیایند تا ثریا پیشخدمت بیبی خانم برگردد، من خوشحال شدم. بالاخره برای اولینبار بیبی را میدیدم. همان کسی که قصه اسرارآمیزش را بارها از زبان عمه شنیده بودم. هم میترسیدم، هم کنجکاو بودم. پایم را توی یک کفش کردم و به مامان گفتم: «من میرم.»
لیلا هم پیچوتابی به گردنش داد و گفت: «آره داییجان لاله رو ببر. جارو میکنه عین دسته گل. ظرف شستنش رو ندیدی. مثل فرفره آب میکشه، خشک میکنه. میتونه جای ثریا، کلفت بیبی خانم رو بگیره. فقط حیف که مثل ثریا لال و گنگ نیست. زبون داره این هوا!»
دایی چشم غرهای به لیلا رفت و گفت: «کلفت چیه؟! گفتم حالا که تابستونه و درس و مشق ندارید، به جای اینکه مثل خروس جنگی به هم بپرید، یکی تون بیاد پیش بیبی تا ثریا برگرده.»
مامان سرش را پایین انداخت و آشغالهای روی فرش را با دست جمع کرد و زیرلب گفت: «گفتم برنگردیم تو این شهر، گفتی خوبیت نداره. به حرفت گوش کردم. حالا باید بچم رو بفرستم ور دل اون جادوگر.»
داییخسرو استکان را با ضرب توی نعلبکی گذاشت و گفت: «لاالهالاالله!... جادوگر چیه معصومه؟ این زن بیچاره آزارش به کسی نمیرسه!»
لیلا پرید وسط حرف دایی و گفت: «آره خب الان یال و کوپالش ریخته!... وگرنه با طلسم و جادوش مادربزرگ بدبخت ما رو کشت.»
داییخسرو با عصبانیت بلند شد و گفت: «اینها حرف مفته بچه. تو که خیر سرت درس خوندی، چرا این مزخرفات باورت شده؟» بعد هم کلاهش را برداشت دستی به سر بیمویش کشید و به مامان گفت: «فردا مییام. اگر راضی بودی لاله رو میبرم، اگه هم نه که هیچی.»
بچه که بودیم بابا و عمه چشم دیدن بیبی را نداشتند. ازدواج که کردند هردویشان از کاشان رفتند. نه مامان و نه من و لیلا هم هیچوقت بیبیخانم را ندیدیم. بابا ما را خانه آقابزرگ نمیبرد. فقط ماهی یکبار آقابزرگ با کلی باروبنه و سوغاتی و خوراکی میآمد و به ما سر میزد. دو سال پیش وقتی بابا مرد، آقابزرگ دایی را واسطه کرد تا مامان را راضی کند به شهرمان برگردیم. داییخسرو از بچگی وردست آقابزرگ حجرهداری میکرده و به قول مامان حکم پسر بزرگش را داشته است.
بعد از رفتن دایی به مامان گفتم: «آخرش ما نفهمیدیم این قصه بیبی چیه.»
مامان سری تکان داد وگفت: «والا مادر، منم یه چیزایی شنیدم. راست و دروغش رو فقط خدا میدونه. میگفتن زمانی که بابای خدا بیامرزتون چهارده پونزده ساله بوده، بیبیخانم که اون موقع دختر جوون و خوش برورویی بوده، با جادو جنبل، آقابزرگ رو طلسم کرده. آقا هم قید زن و بچهها و آبروش رو زده و رفته اون دختر جوون غریبه رو عقد کرده. دو سال بعد از زن گرفتن آقابزرگ، مادربزرگتون دق میکنه و میمیره. بعد از مرگ مادربزرگ، بیبیخانم فلج میشه و بچهدار هم نمیشه.»
با همه این حرفها من قبول کردم همراه دایی خسرو بروم. او کلید انداخت و در را باز کرد. حیاط خانه بزرگ بود و پر از درختهای بلند که دو ردیف یک مسیر سنگفرش را گرفته بودند. حوض گردی آخر جاده سنگفرش بود. گلدانهایی با گلهای زرد و قرمز و سفید دورتادور حوض قرار داشتند. لبههای حوض با کاشیهای فیروزهای، سفید و سورمهای تزئین شده بود. دایی زیر لب گفت: «کار خود بیبیه. از هر انگشتش ده تا هنر میریزه. این کاشیها رو خودش بریده، روشون نقاشی کرده و چسبونده دور حوض. گلها رو میبینی، به جونش بستهان.»
بعد به پنجره اتاقی رو به حیاط اشاره کرد و گفت: «از پلهها برو بالا، دست راست. برو تو اون اتاقی که پنجرهش نیمهبازه. بیبی خانم منتظرته.»
از شنیدن اسم بیبی ضربان قلبم تند شد. به دایی گفتم: «شما نمییای؟»
دایی گلدان قرمز را برداشت، خاکش را برانداز کرد و گفت: «نه دایی من تا حالا پام رو توی اتاق بیبی نذاشتم. برو منتظره، شاید کاری چیزی داشته باشه.»
از پلهها آرام بالا رفتم. با هر پله دم و بازدمم تندتر میشد. با خودم گفتم: «آروم باش لاله. آدمخور نیست، جادوگره، تهش جادوت میکنه و میشی یه تیکه سنگ. شایدم به قول لیلا، یه دختر سیاه و دماغ گنده با چشمای زرد و یه خال اندازه پرتقال وسط پیشونی.»
خندهام گرفت. پشت در ماندم. نفس عمیقی کشیدم. زیر لب گفتم: «خدایا به امید تو!» چند تقه به در زدم. صدای آرامی گفت: «بیا تو.»
اتاق بزرگ بود و روشن. بوی خوبی میداد. ته اتاق، بیبی روی صندلی چرخدار پشت به من نشسته بود. موهای بلندش را باز کرده بود. انگار داشت شانهشان میکرد. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «سلام.» بیبی برنگشت. جواب داد: «علیک سلام. تو لالهای؟ دختر بهرام؟»
گفتم: «بله بیبی.»
چند لحظه ساکت شد.
ـ به من نگو بیبی، خوشم نمییاد.
گفتم: «چشم.»
بلندتر گفت: «بیا تو چرا دم در خشکت زده؟»
جلوتر رفتم. بوی خوب بیشتر شد. بیبی با انگشتهای لاغر و سفید، موهایش را پشت سرش مرتب کرد. انگشتر سبزی توی انگشت دستش برق میزد. به آرامی پرسید: «بلدی مو ببافی.»
جواب دادم بله. موهای خرمایی رنگ و براقش را به دو تیکه کردم. دستش را روی دستم گذاشت و گفت: «نه، یه گیسه بباف.» بعد زیر لب گفت: «رحمان اینجوری بیشتر دوست داره.»
رحمان آقابزرگ بود. تا اون روز نشنیده بودم کسی آقابزرگ را رحمان صدا کند. موهایش را بافتم. همانطور پشت به من گلِسر قرمزی را دستم داد و گفت: «این رو ببند پایینش.»
دستهای ظریفش را روی موهایش کشید و گفت: «آفرین دختر. خیلی خوب بافتی. حالا چشمات رو ببند، میخوام بهت یه چیزی بدم.»
یاد حرفهای لیلا افتادم. دیشب قبل از خواب چند بار تکرار کرد: «یه وقت چیزی از دستش نگیری بخوری. نگذار دستت رو بگیره. دستت رو میگیره، تو چشمات زل میزنه و تا بجنبی طلسمت میکنه.»
بیبی اینبار با صدای بلندتر گفت: «چشمات رو بستی؟ تا نگفتم باز نکن.»
بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: «تا سه میشمارم، چشمات رو باز کن.»
چشمهایم را باز کردم. یک صورت قرمز و وحشتناک روبهرویم بود. چشمهایش برق زد. دستم را فشار داد. دردم گرفت. جیغ کشیدم، اما صدایم در نیامد. دندانهایش یکییکی بزرگ و بزرگتر شدند. رنگ صورتش قرمزتر شده بود. به سمت در دویدم، باز نشد. همه چیز چرخید. چرخ بیبی چرخید. اتاق چرخید. لیلا چرخید. من چرخیدم. صدای فریاد آمد.
ـ خسرو! خسروخان....
وقتی به هوش آمدم که صورتم خیس شد. چشمهایم را باز کردم. آسمان آبی آبی بود. نمیچرخید. دایی دستش را روی پیشانیام کشید.
ـ چت شد دختر، نصفه عمرمون کردی. بیچاره بیبی خانم داشت پس میافتاد.
اسم بیبی را که شنیدم از جا پریدم و نشستم. به دایی گفتم: «چه جوری نجاتم دادی، در که قفل بود؟»
دایی با چشمهای گشاد گفت: «قفل؟ چی میگی دختر؟! این در چند ساله قفل و بند نداره. هر بار خواستم درستش کنم آقا بزرگ گفت: «نمیخواد.»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «وقتی من طلسم شدم!...»
دایی پرید وسط حرفم و بلند گفت: «لاالهالاالله! خدا بگم این خواهرت رو چه کار کنه که با پرت و پلاهاش مغز تو رو هم پر کرده. تو ایوون بودم که صدای هراسان بیبی را شنیدم. اومدم بالا دیدم وسط اتاق افتادی. رنگ به روت نبود.»
دایی خسرو گفت: «پاشو دایی که لنگ ظهر شد، از کار و زندگی انداختیمون. برو اتاق بیبی یه چیزی بخور حالت جا بیاد.»
با صدای آرام پرسیدم: «بیبی کجاس؟»
دایی سرش را بالا گرفت به پنجره اتاق اشاره کرد و گفت: «همینجوری دلواپس پشت پنجره نشسته.»
سرم را بالا گرفتم. یک جفت چشم درشت به من نگاه میکرد. لبهای صورتیاش از هم باز شد و دندانهای ردیف و سفیدش به من خندید. روسری گلداری روی موهایش انداخته بود. سرش را پایینتر آورد و گفت: «پاشو بیا تو دختر که حسابی من رو ترسوندی.»
بعد آرام از پشت پنجره رفت. به دایی گفتم: «نمیشه نرم اتاق بیبی؟»
دایی سرش را تکان داد. نچنچی کرد و گفت: «پاشو پاشو تا اون روی من بالا نیومده. خدمت اون لیلای ورپریده هم میرسم به وقتش.»
وارد اتاق شدم. صورت سفید بیبی با دوتا چشم قهوهای درشـت عـسلی روبـهرویم ظاهـر شد. دندانهایش مثل مرواریدهای ریز کنار هم نشسته بودند. راست میگفت، بیبی اصلاً بهش نمیآمد. باید اسم دیگری برایش انتخاب میکردم.
به جعبه روی میز گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: «خواستم این رو بهت بدم که سرت گیج رفت و افتادی. حالا برو برش دار. جایزه خوشسلیقگیته.»
جعبه را برداشتم. انگار ترسم ریخته بود. بازش کردم. یک سنجاق سرپروانهای با مرواریدهای سفید و صورتی توی جعبه بود. با صدای بلند خندیدم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کجاش خندهداره؟ بگو تا منم بخندم.»
گفتم: «یه شرط داره.»
لـبخند روی لبهـای صورتـیاش نشست و گفت: «چه شرطی؟»
گفتم: «میگم، اما قول بدید اگه عصبانی شدید، من رو سنگ یا جک و جونور نکنید.»
بیبی حیرتزده نگاهم کرد. آرام صندلی چرخدارش را حرکت داد و رفت پشت پنجره رو به حیاط. چند دقیقهای ساکت ماند و بعد گفت: «بیا بشین بگو ببینم از قصه طلسم و جادوی من چی شنیدی؟»
هرچی شنیده بودم تعریف کردم. بیبی روبهرویم نشسته بود و حرفی نمیزد.
دوباره برگشت سمت پنجره. گفتم: «بیبی، نه! ببخشید خانم، ناراحت شدید؟»
برگشت. آرام خندید و گفت: «نه گل دختر بهرام خان، نه.»
۱۳۷۳
کلیدواژه (keyword):
رشد نوجوان،داستان ماه،داستان نوجوان،خانه بی بی،مریم احمدی،