عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

بهارگل و غول بزرگ قشنگ قوی همه چیز دان

  فایلهای مرتبط
بهارگل و غول بزرگ قشنگ قوی همه چیز دان

بهار‌‌‌گل همین که بیدار می‌‌‌شود، هنوز چشم‌‌‌هایش را باز نکرده، زیر لب می‌‌‌گوید:«امروز تولدم است، پس باید با روزهای دیگر فرق داشته باشد.»

چند دقیقه بعد مادر مثل هر روز صدایش می‌‌‌کند تا زودتر صبحانه‌‌‌اش را بخورد و حاضر بشود تا از سرویس مدرسه جا نماند.

بهارگل خمیازه‌‌‌ای می‌‌‌کشد و از جا می‌‌‌پرد مثل همیشه که نه! امّا مثل بیش‌تر روزها از سرویس جا می‌‌‌ماند و مجبور می‌شود پیاده به مدرسه برود. خیابان همان خیابان همیشگی‌‌‌ است و همان آدم‌‌‌های همیشگی با سرعت و بی‌‌‌خیال از کنارش می‌‌‌گذرند؛ درست مثل روزهای قبل. بهار گل برای این که حداقل یک چیز با بقیه روزها فرق داشته باشد، به جای پیاده‌‌‌رو، روی جدول کنار خیابان می‌‌‌رود و تصمیم می‌‌‌گیرد قدم‌‌‌هایش را تا رسیدن به مدرسه بشمارد. به قدم صد و سی و هفتم که می‌رسد، چشمش به چیزی می‌‌‌افتد که ته جوی و کنار جدول برق می‌‌‌زند. خم می‌‌‌شود و برای اوّلین بار در زندگی‌‌‌اش یک چراغ جادویی واقعی می‌‌‌بیند، درست شبیه همان چراغ‌‌‌ جادوهایی که قبلاً در فیلم‌‌‌ها دیده بود.

بهارگل چراغ را برمی‌‌‌دارد، روی آن دست می‌‌‌کشد و آرزو می‌‌‌کند بزرگ‌‌‌ترین غول دنیا از آن بیرون بیاید.

چراغ محکم تکان می‌‌‌خورد و یک غولِ بزرگ زشت می‌‌‌پرد بیرون.

بهارگل وحشت می‌‌‌کند، چراغ را پرت می‌‌‌کند زمین و زیر لب می‌‌‌گوید:«الان همه‌‌‌ی خانه‌‌‌ها را خراب می‌‌‌کند و شهر را به هم می‌‌‌ریزد.»

غول خم می‌‌‌شود و می‌‌‌گوید:«در خدمت‌‌‌گزاری حاضرم قربان.» بهارگل آب دهانش را با صدا قورت می‌‌‌دهد و می‌‌‌گوید:«من غول گنده‌‌‌ی زشت دوست ندارم. دلم یک غول خوشگل می‌‌‌خواهد.»

غول بزرگِ زشت، نگاه غمگینی به بهارگل می‌‌‌اندازد، دود می‌‌‌شود و به چراغ جادو برمی‌‌‌گردد.

بهارگل چراغ جادو را دوباره برمی‌‌‌دارد، دستش را رویش می‌‌‌گذارد و این بار آرزو می‌‌‌کند زیباترین غول دنیا از آن بیرون بیاید. چراغ جادو کمی تکان می‌‌‌خورد و یک غول خوشگل و ریزه میزه از آن بیرون می‌‌‌پرد. بهارگل غول را بین دست‌‌‌هایش می‌گیرد و می‌‌‌گوید:«تو که خیلی کوچولو موچولویی، آن‌‌‌قدر کوچک و ضعیف که نمی‌‌‌توانی هیچ آرزویی را برآورده کنی.»

غول می‌‌‌گوید:«درست است خیلی کوچولویم ولی نگاه کن چقدر خوشگل و بامزه‌‌‌ام. تازه وقتی می‌‌‌خندم لپ‌‌‌هایم چال می‌افتد.»

بهارگل اخم می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید:«من غول ریزه میزه، ضعیف و بانمک نمی‌‌‌خواهم.»

غول کوچکِ خوشگل، بغض می‌‌‌کند، دود می‌‌‌شود و به چراغ جادو برمی‌‌‌گردد.

بهارگل دستش را روی چراغ می‌‌‌گذارد و می‌‌‌گوید:« غولی می‌‌‌خواهم که بتواند همه‌‌‌ی آرزوهایم را برآورده کند.»

چراغ جادویی می‌‌‌لرزد و این‌‌‌بار غولی از آن بیرون می‌‌‌آید که نه خیلی بزرگ است و نه خیلی کوچک. نه خیلی زشت است و نه خیلی قشنگ. نه خیلی ضعیف است و نه خیلی قوی. بهارگل از غول می‌‌‌پرسد:«تو می‌‌‌توانی آرزوهای من را برآورده کنی؟»

غول لبخند می‌‌‌زند، جلوی بهارگل تعظیم می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید:«من فقط می‌‌‌توانم یک آرزویت را برآورده کنم. حواست را جمع کن که بهترین آرزویت را انتخاب کنی.»

بهارگل از خودش می‌‌‌پرسد:«امّا بهترین آرزوی من چیست؟»

کمی فکر می‌‌‌کند، چشم‌‌‌هایش را می‌‌‌بندد و به غول می‌‌‌گوید: «فهمیدم. آرزو می‌‌‌کنم خودت بفهمی بهترین آرزویم چیست و همان را برآورده کنی.»

غول از جا می‌‌‌پرد و فریاد می‌‌‌زند:«غول‌‌‌ها این چیزها را نمی‌‌‌دانند. باید خودت بهترین آرزویت را پیدا کنی.»

بهارگل اخم می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید:«من غول خنگ نمی‌‌‌خواهم. غولی می‌‌‌خواهم که همه چیز را بداند؛ حتّی بهترین و مهم‌‌‌ترین آرزویم را.»

غولِ خنگ گریه می‌‌‌کند، دود می‌‌‌شود و به چراغ جادو برمی‌‌‌گردد.

بهارگل دستش را روی چراغ می‌‌‌گذارد و آرزو می‌‌‌کند این بار همه‌‌‌چیزدان‌‌‌ترین غول دنیا از آن بیرون بیاید. غولی که بداند بهترین آرزویش چیست. امّا هر چه منتظر می‌‌‌ماند دیگر غولی از چراغ جادو بیرون نمی‌‌‌آید.

 


۵۷۷
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز، داستان، بهارگل و غول بزرگ قشنگ قوی همه چیز دان،فاطمه سرمشقی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید