عکس رهبر جدید

آرزویی که مترسک داشت

آرزویی که مترسک داشت

هوا سرد و مهتابی بود چندتایی ستاره توی آسمان چشمک می‌زدند و جیرجیرک‌ها می‌خواندند. مترسک با خودش گفت:«پاییز که تمام شد و پرنده‌ها رفتند دیگر به من نیازی نیست. بی‌سروصدا از  مزرعه‌ی خشک این داستان می‌روم. فکر نکنم دیگر هیچ‌وقت دلم برای علفزار خشک و داستان تکراری زندگی‌ام تنگ بشود. می‌روم جایی که نویسنده دستش به من نرسد و نتواند من را پیدا کند.

بیچاره مترسک نمی‌دانست که تا ابد محکوم است توی مزرعه‌ی این داستان زندگی کند. نه برای اینکه فقط یک پای چوبی داشت و نمی‌توانست راه برود. برای اینکه  نویسنده همیشه داستان‌هایش را توی کشو‌ی میزش می‌گذاشت و در آن را  قفل می‌کرد. حتّی کلید را هم با خودش می‌برد.

امّا مترسک هرروز قبل از طلوع خورشید، در خیالش قفل را می‌شکست و تا مزرعه دوردست با یک پا لی‌لی می‌کرد و می‌رفت. او نمی‌توانست از عادتش دست بکشد.

 


۵۵۷
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز،داستان، آرزویی که مترسک داشت،سوگل عصاری،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید