آرزویی که مترسک داشت
-
سوگل عصاری
۱۴۰۱/۰۲/۰۱
هوا سرد و مهتابی بود چندتایی ستاره توی آسمان چشمک میزدند و جیرجیرکها میخواندند. مترسک با خودش گفت:«پاییز که تمام شد و پرندهها رفتند دیگر به من نیازی نیست. بیسروصدا از مزرعهی خشک این داستان میروم. فکر نکنم دیگر هیچوقت دلم برای علفزار خشک و داستان تکراری زندگیام تنگ بشود. میروم جایی که نویسنده دستش به من نرسد و نتواند من را پیدا کند.
بیچاره مترسک نمیدانست که تا ابد محکوم است توی مزرعهی این داستان زندگی کند. نه برای اینکه فقط یک پای چوبی داشت و نمیتوانست راه برود. برای اینکه نویسنده همیشه داستانهایش را توی کشوی میزش میگذاشت و در آن را قفل میکرد. حتّی کلید را هم با خودش میبرد.
امّا مترسک هرروز قبل از طلوع خورشید، در خیالش قفل را میشکست و تا مزرعه دوردست با یک پا لیلی میکرد و میرفت. او نمیتوانست از عادتش دست بکشد.
۷۶۴
کلیدواژه (keyword):
رشد دانش آموز،داستان، آرزویی که مترسک داشت،سوگل عصاری،