میشی خرگوشه هر چی توی لانه داشت ریخت بیرون. ماشی سنجابه داد زد: آخ سرم! چیکار میکنی میشی؟ میشی با نگرانی گفت: «کفشهایم را پیدا نمیکنم!»
ماشی گفت: «حتماً آنها را توی مدرسه جا گذاشتهای!» میشی و ماشی به مدرسه رفتند. امّا کفشها آنجا نبودند. پیش میمونک هم نبود. توی لانهی ماشی هم نبود. میشی زد زیر گریه و گفت: «دیگر نمیتوانم بپّربپّر کنم و با دوستانم مسابقه بدهم!» ماشی گفت: «نگران نباش. بیا با هم یک بار دیگر لانهات را بگردیم.»
ماشی تا توی لانه رفت، گفت: «وای، اینجا چه خبر است! چقدر به هم ریخته است! بیا اوّل همه ی وسایل را سر جایشان بگذاریم.»
دوتایی همهی وسایل را یکییکی سر جایشان گذاشتند. یکهو میشی داد زد: «کفشهایم. کفشهایم!» کفشهای میشی زیر پتو بودند.
آنها خیلی چیزهای دیگر را هم پیدا کردند. حالا میشی میتوانست دوباره بپّربپّر کند و با دوستانش مسابقه بدهد.