اوّلین روزی بود که جیجی خارپشته به مدرسهی بالای تپّه میرفت. هنوز خانم معلّم نیامده بود. جیجی سلام کرد. رفت تا روی صندلی ردیف اوّل بنشیند. بوبوخرگوشه گفت: «اینجا جای دوستم است.» جیجی خواست بنشیند روی صندلی ردیف بعدی. سانیسنجابه خودش را کنار کشید و گفت: «میخواهی اینجا بنشینی!؟ چه خارهای تیزی هم داری!»
جیجی رفت ردیف آخر نشست.
زنگ پایان کلاس به صدا درآمد: زیلینگ، زیلینگ، زیلینگ.
بچّهها با جیغ و داد دویدند توی حیاط. جیجی خیلی دلش میخواست با بچّهها بازی کند. چشمش به بوبوخرگوشه افتاد. بوبو جست زد و پرید روی تاب و پاهایش را به زمین کوبید. تاب یک کمی تکان خورد. جیجی جلو رفت. بوبوخرگوشه گفت: «اینجا جای خودم است! من اوّلِ اوّل سوار شدم. حالا حالاها نوبت من است.»
جیجی جواب داد: «میخواهی تابت بدهم؟»
بوبوخرگوشه گفت: «خب، خب...»
جیجی با همهی زورش تابش داد. بوبوخرگوشه کیف کرد. جیجی هی تابش داد. بوبوخرگوشه هم هی کیف کرد.
جیجی تشنه شد. رفت سراغ چشمهی آبِ کنار مدرسه. سانیسنجابه آنجا بود و داشت با خودش غُرغُر میکرد.
جیجی پرسید: «چی شده؟»
سانیسنجابه جواب داد: «میبینی که سوراخ راهآب گرفته است. باید بروم چشمهی پایین تپّه!»
جیجی بینی گِردش را خاراند و گفت: «فکر کنم من بلدم درستش کنم.»
بعد یک شاخهی خشک را فرو کرد توی سوراخ چشمه. چند بار شاخه را تکانتکان داد و چرخاند. راه چشمه باز شد و قُلقُلقُل آب پاشید بیرون.
سانیسنجابه خندید. هورت و هورت آب خورد و دوید و رفت.
جیجی چند قُلپ آب خورد و راه افتاد برود خانه. یکهو از پشت سرش صدایی شنید: «جیجی فردا میآیی اینجا با هم تاببازی کنیم؟ فردا من تابت میدهم.» بوبوخرگوشه بود.
سانی سنجابه هم بدو بدو آمد کنار جیجی ایستاد و گفت: «جیجی، دوست داری فردا چی بازی کنیم؟»
جیجی خندید. دست تکان داد و گفت: «فردا میبینمتان.» و راه افتاد به طرف خانه.
حالا توی دلش یک جور خوبی بود؛ یک جوری که خوشش میآمد.
امام علی(ع) میفرمایند: اگر با مردم مهربان باشی، همه دوست دارند با تو دوست شوند.
(نهجالبلاغه، حکمت 50)