عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

تلخ مثل سیلی

  فایلهای مرتبط
تلخ مثل سیلی

یادش به خیر، زمینهای خاکی فوتبال اطراف محله و غروبهای گرم تابستانی. عشق فوتبال داشتیم و هر روز غروب پاتوقمان زمینهای خاکی اطراف محلهمان بود. زمینهای بزرگ و وسیعی که دور از هیاهوی محله هر روز با مهربانی پذیرای بچههای قدونیمقد بودند. بازی میکردیم،  عرق میریختیم و تا غروب کامل آفتاب دنبال توپ میدویدیم. انگار فوتبال جزئی از زندگیمان  شده بود. گل میزدیم،  گل میخوردیم و برای هم کُری میخواندیم.

پرویز لیدر ما بود. پسرکی چاق و بور و هیکلی با موهای فرفری بلند که اصلاً هم فوتبال بلد نبود. با زحمت داخل زمین به اینسو و آن‌‌سو میدوید،  داد و هوار میکرد،  دستور میداد و لپهایش گل میانداختند.  همهکاره زمین او بود. چنان شوقی به فوتبال نشان میداد که گویی هفت نسلش فوتبالیست بودهاند. از پول توجیبیاش  توپ میخرید و میانداخت زیر پای بچهها. هر روز تکتک بچهها را جمع میکرد و بساط فوتبال را راه میانداخت. هر کسی که  میخواست به تیم اضافه شود، باید با پرویز هماهنگ میکرد.

یک روز عصر که برای فوتبال رفتیم، پسرک لاغر و نحیفی گوشهای نشسته بود. صورتش آفتابسوخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود. دستهایش را سایهبان صورتش کرده بود و با چشمهای  درشتش ما را نگاه میکرد. همین که خواستیم بازی را شروع کنیم، آرام جلو آمد و خیلی جدی و مثل اینکه دستور بدهد گفت: «آقا! منم بازی!»

همه به طرف او برگشتیم. لحن صدایش جوری بود که انگار فریاد میزد.

پرویز یک قدم جلو گذاشت. یک سر و گردن از پسرک بلندتر بود. کنار هم که بودند، نحیفی پسرک بیشتر نمایان بود. توپ زیر یک بغلش بود و دست دیگرش را هم به کمرش زده بود. مسخرهکنان گفت: «آقا کی باشن؟»

پسرک بیاینکه خودش را ببازد، با همان لحن جدیاش گفت: «من هدایت هستم. بچه همین محلم و میخوام فوتبال بازی کنم!»

از لحن کتابی و جدی پسرک همگی خندهمان گرفت. پسرک نگاهش را از پرویز گرفت و چشم چرخاند و یکییکی ما را برانداز کرد و گفت: «از همهتون بهتر فوتبال بلدم!»

پرویز با صدای کشدار گفت: «گوش کن بچه! تو شوهرعمه رونالدو که هیچ، خودش هم که باشی، ما غریبه توی جمعمون راه نمیدیم!»

هدایت گفت: «من غریبه نیستم. بچه همین محلم! فقط تازه اومدیم اینجا.»

پرویزکه معلوم بود از طرز حرفزدن هدایت خوشش نیامده، با تهدید گفت: «داداش! اینجا هرکیهرکی که نیست، هر کسی سرش رو بندازه پایین و بیاد بگه منم بازی!»

هدایت گفت: «هرکی هرکی چیه؟ ... جام جهانی که نیست! یه توپ پارهپوره انداختین زیر پاتونو بازی میکنین. منم میخوام بازی کنم!»

پرویز جلو رفت. آنقـدر کـه  شکـم  بـرآمـدهاش جـلوی صورت هدایت قرار گرفت. با لحن قلدرمآبانهای گفت: «ببین بچه! اولندش به توپ من توهین نکن، تازه خریدمش! دومندش درست حرف بزن ... سومندش من خوش ندارم تو توی تیم من بازی کنی ... شیرفهم شد؟»

هدایت یک ذره هم نترسید! هر دو دستش را گذاشت روی شکم پرویز و سعی کرد او را به عقب هول بدهد. گفت: «کی توهین کرد؟ من  فقط گفتم منم بازی ... اصلاً تو چهکارهای؟»

پرویز با شنیدن این حرف برآشفت. توپ را از زیر بغلش روی زمین گذاشت و فریاد زد: «الان نشونت میدم!»

بعد ناگهان با یک دست هدایت را از روی زمین بلند کرد و زد زیر بغلش و به طرف بیرون زمین راه افتاد. هدایت مثل یک مرغ بالبال میزد و سعی میکرد خـودش را از میـان بازوهـای قدرتمند پرویز نجات بدهـد. جیغ میزد و جملههای نامفهومی میگفت. اصلاً تصور چنین حرکتی را از پرویز نداشت.

پرویز هـدایت را مـثل یک تکه چوب کنار زمین انداخـت و داد زد: «حالا بشین اینجا واسه خودت یه‌‌قلدوقل بازی کن و یادت باشد که با بزرگترت درست صحبت کنی!»

هدایت جَلدی از جا بلند شد. سرتاپای خاکآلودش را تکاند و داد زد: «آهای گندهبک!  خیال کردی کی هستی؟ یالا منم بازی!»

و بعد دوباره دوید وسط زمین بازی. پرویز که تصور این حرکت را نداشت، عصبانی شد. دوید دنبال هدایت و همین که با او رودررو  شد، ناگهان یک چک آبدار خواباند در  گوشش. آنقدر محکم بود که صدایش توی زمین پیچید!

هدایت ناگهان مثلاینکه منتظر همین چک باشد، دستش را روی صورتش گذاشت و آرام از زمین بیرون رفت. کناری نشست و مشغول تماشای بازی ما شد.

دویدیم، دادوفریاد کردیم و عرق ریختیم و در تمام این مدت پسرک دستش را روی گونه سیلیخوردهاش گذاشته و سکوت کرده بود و بازی ما را تماشا میکرد. آفتاب که کمرنگ شد، بساطمان را جمع کردیم و راه افتادیم طرف محله و خانههایمان.

هدایت آرام پشت سر ما راه افتاد. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که خودش را به ما رساند. زل زد توی چشمهای  پرویز. پرویز حرصی شد. داد زد: «چی میخوای بچه؟! نکنه دوباره کتک دلت میخواد؟»

هـدایت بیآنکه حـرف اضافـهای بزند با جدیت گفت: «باید چکی رو که زدی، تلافی کنم!»

همه به طرف هدایت برگشتیم. از این حرف همگی به خنده افتادیم. پرویز جلو رفت. یقه هدایت را گرفت و تقریباً او را از زمین بلند کرد و با غیظ گفت: «تو میخوای  به من چک بزنی؟! برو رد کارت تا نزدم ناکارت کنم!»

بعـد او را روی زمیـن انـداخت. هـدایت همچنان خونسرد و جدی از جا بلند شد. خاک لباسهـایش را تکانـد و گـفت: «یه چـک بیخودی به من زدی، باید تلافی کنم! میزنم و میرم رد کـار خودم!»

پرویز از شدت خشم لبهای کلفتش را گاز گرفت و مثل آدمبزرگها زیر لب گفت: «لا الـه الا الله! بچهجون اینقدر ما رو نخندون. میری یا بـزنم ناقصت کنم؟»

بعد به طرف هدایت حملهور شد.

هر طوری بود مانع شدیم و پرویز را آرام کردیم. راه افتادیم طرف محله. هدایت همپشت سر ما راه افتاد. هر چند وقت کمی خودش را به ما نزدیکتر میکرد و خطاب به پرویز میگفت: «آقای پرویز! من باید چکی رو که زدی تلافی کنم!»

هر بار هم پرویز از کوره در میرفت و به طرف او حملهور میشد و ما آنها را از هم جدا میکردیم!

کمکم وارد محله شدیم و هر کس سمت خانه خودش رفت.

پرویز صبح روز بعد توی حیاط مدرسه بچهها را دوره کرده بود و ماجرای دیروز غروب را شرح میداد:

- آقا ما رفتیم خونه. هنوز دست و صورتم رو نشسته بودم که صدای زنگ خونه بلند شد. رفتم از پشت در داد زدم کیه؟! چشمتون روز بد نبینه ... هدایت بود! ... گفتم چه مرگت شده بچه؟! برو پی کارت تا خونم به جوش نیومده! از پشت در گفت: «آقا پرویز! بیا جلوی در که چکت رو بزنم و برم!»

 

نمیدونستم چهکار کنم. محلش نذاشتم و رفتم مشغول کارم شدم. چند دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای زنگ بلند شد. پدرم گفت: «ای بابا امشب چقدر در خونه ما رو میزنن! ...» بعد به من گفت: «پاشو برو ببین کیه این وقت شب!» ترس که نه، اما کلافه شده بودم. اومدم پشت در و آروم گفتم: «کیه؟!» صدای هدایت بلند شد: «در رو باز کن آقا پرویز، من کار دارم. باید چکت رو بزنم و برم!»

 

ای داد بیداد! حالا چهکار کنم؟ اومدم داخل اتاق. پدرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «کسی نبود!»

 

مادرم که  سفره رو پهن کرده بود و داشت غذا رو روی اون میچید، زیر لب گفت: «کیه آخه هی در میزنه  و فرار میکنه؟!»

هنوز اولین لقمه رو توی دهنم نذاشته بودم که برای چندمین بار صدای در بلند شد. پدرم نیمخیز شد و گفت: «بذار خودم برم ببینم کیه پشت در آخه؟» گفتم: «خودم میرم پدرجان» و دویدم سمت در. کلافه شده بودم! بازهم صدای هدایت بود: «آقا پرویز! بیا بیرون چکت رو بزنم و برم ...»

میخواستم از خشم داد بزنم. دهنم رو گذاشتم درز در و با خشم گفتم: «اینقدر در نزن، آدم کنه! الان بابام مییاد دم در له و لوردهات میکنه ها ... شر درست نکن بچه ... برو پی کارت!» میخواستم بترسونمش. گفت: «بیا چکت رو بخور و خلاص شو!»

چیزی نگفتم. برگشتم و نشستم سر سفره. دل توی دلم نبود که الان هدایت دوباره در بزنه. اما خبری نشد! یه ساعتی گذشت. باز هم خبری نشد. خیالم راحت شد که خسته شده و رفته.

آخر شب  مادرم کیسه زباله رو داد دستم و گفت: «هی از اول شب میگم این رو ببر بذار سر کوچه، تنبلی میکنی. بو گرفته، ببر بنداز سطل زباله.»

زبالهبهدست تا پشت در اومدم. کمی نگران بودم، ولی محال بود هدایت پشت در باشه. آروم در رو باز کردم و کلهام رو بردم بیرون. یه نگاه به سمت راست کوچه انداختم و همین که برگشتم سمت دیگه کوچه رو ببینم ... یهو:  شرررررر ق ق ق!

یه چک محکم خورد توی گوشم، اینقدر محکم که نایلون آشغال از دستم ولو شد ریخت جلوی در. هدایت بود. سرش رو انداخت پایین و در حالی که میرفت گفت: «به خاطر یه چک چند ساعت منو معطل خودت کردی! زودتر میذاشتی میزدم که هم خودت خلاص بشی، هم منو اینقدر معطل نکنی!»

رفت و توی تاریکی آخر کوچه محو شد ... .

۸۵۷
کلیدواژه (keyword): رشد نوجوان،داستان ماه،داستان نوجوان، تلخ مثل سیلی،احمد عربلو،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید