عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

خورشید و آفتاب گردان‌ها

خورشید و آفتاب گردان‌ها

 جشـن داشتیم. خانم معلّـم گفته بود هـرکس کـاری کند تا جشـن بهتری برگزار کنیم. لیلا گفت: «من ریسه مـیآورم.»

زهره گفت: «خانم، خوراکـی هم بیاوریم؟»

مینو گفت: «من هم برای همه اوریگامی(کاغذ و تا) درست میکنم و هدیه مـیدهم.»

من نمـیدانستم چهکـار کنم. بـه خـانه کـه رسیـدم، کتاب داستان پیامبر مهـربان را برداشتم و برای هر داستان از کتاب یک نقّاشی کشیدم.

روز بعد همه با وسایل مختلفی برای جشن به مدرسه آمده بودند. یکی تخته را پر از گلهای آفتاب گردان کرده بود و داشت خورشیدی بالای گلها مـیکشید. خیلـی قشنگ بود. فکر کردم دیگر نقّاشـیهای من به کارشان نمـیآید. خانم معلّم گفت: «تو چـه آوردی؟»

آرام نقّاشـیهایم را از کیفم در آوردم و به خانم معلّم دادم. خانم معلّم با خوشحالـی گفت: «نقّاشـیهای تو کار ما را کامل مـیکند.»

بعد یکی یکی نقّاشـیهایم را کنار خورشید چسباند و گفت: «مبعث مثل این خورشید است که هر روز مـیتابد. فکر کن اگر نتابد چهقدر آفتابگردانها پژمرده مـیشوند.»

آنوقت بـالای تخته نـوشت: «مبعث پیامبر مهربان و خوشاخلاق ما مبارک.»

 

۶۸۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز،من ایرانی مسلمانم،خورشید و آفتاب گردان ها،سنا ثقفی،عید مبعث،مبعث،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید