عکس رهبر جدید

خانه کاغذی

خانه کاغذی

ـ تتِ تتِ تت!

آقای پوری عصایش را برداشت. سمت پنجره رفت. کامیونی دم در بود. آقای پوری غُر زد: «چند روز خانه خالـی بود، راحت بودمها.»

ـ گومب، دومب، بومب.

صدا از آپارتمان بغلی بود. آقای پوری نمیتوانست راحت صبحانه بخورد، با عصا به دیوار کوبید: «یواش، یواش، این دیوارها کاغذیاند.»   

صدایی از پشت دیوار گفت: «شرمنده. سعی میکنیم زودتر وسایل را جابه جا کنیم.»

ـ خیـــژ خیـــژ خیــژ!

با این سرو صداها حواس آقای پوری پرت میشد و نمیتوانست جدول حل کند. عصایش را برداشت و به طرف دیوار رفت. تاق تاق به دیوار کوبید: «خرت و پرت‌‌ها را روی زمین نکشید؛ بلندشان کنید. اعصاب ندارمها.»

صدا از پشت دیوار گفت: «خیلی ببخشید؛ امّا بعضی از اینها سنگیناند، نمیتوانیم بلند کنیم.»

آقای پوری زیر لب غـرغـر کـرد و نشست تا مثل هر روز، تلویزیون تماشا کند.

یکدفعه از پشت دیوار صدای خنده و دست زدن بچّهها بلند شد. به طرف دیوار رفت. تاق تاق به دیوار کوبید: «حتماً باید با صدای بلند بخندید؟»

مامان پشت دیوار گفت: «دریا، پریا، یواشتر، یواشتر.»

صدای خنده قطع شد. آقای پوری گفت: «دست کم همسایههای قبلی بچّه نداشتند.»

کمکم آقای پوری روی مبل خوابش برد. یکمرتبه از صدای جیغ و داد یکی از بچّهها از خواب پرید.

ـ بیا پایین پریا. بیا پایین.

به نظر آقای پوری صدای جیغ و گریهی بچّهها خیلی بلند بود. عصـایش را بـرداشت. گیج و خوابآلود و عصبانـی به طرف دیوار رفت. تاق، تاق، تاق، تاق به دیوار کوبید: «ساکــــت. ساکت. چه خبرت است بچّه؟ سرم را بـردی.»

بچّه از پشت دیوار گفت: «تقصیر پریاست. از تخت من پایین نمیآید.»

آقای پوری بلند گفت: «زود از تخت خواهرت بیا پایین.گوشم کر شد. هی جیغ، جیغ.»

صدای گریهی پریا از پشت دیوار بلند شد: «آقاپیرمرد، در خانهی قبلی هم تخت بالایـی مال دریا بود.» 

دریا داد زد: «ببین، خودت هم گفتی مال من بوده.»

آقای پوری گفت: «ساکـــت. گیجم کردید. تخت بالا مال کی بوده؟»

ـ مال من. حالا هم باید مال من باشد.

آقای پوری پرسید: «چرا باید مال تو باشد؟»

ـ چون من شش دقیقه از پریا بزرگترم.

آقای پوری گفت: «اگر پریا از تو بزرگتر بود چه؟»

صدای دست و جیغ پریا بلند شد: «آفرین آقاپیرمرد.هوررررا.»

آقای پوری گفت: «جیغ نزن پریا.»

دریا داد زد: «ولی بزرگتر نیست.»

آقای پوری چند بار به دیوار کوبید: «هر دو ساکت باشید. نوبتی، شش ماه مال پریا، شش ماه مال تو.»

دریا داد زد: «این درست نیست.»

آقای پوری گفت: «وقتی درست نیست که همهچیز به نفع یک نفر باشد، بچّهجان.»

بچّهها پرسیدند: «یعنی چه؟»

آقای پوری لپش را باد کرد و پوف کرد بیرون.

حوصله حرف زدن نداشت، گفت: «از مامان و بابایتان بپرسید. چهقدر حرف میزنید.»

آقای پوری لباسش را پـوشید و از خانـه بیرون رفت.

 

شبها، آقای پوری جلوی تلویزیون مـینشست، هی این شبکه و آن شبکه مـیکرد تا خوابش بگیرد.

از پشت دیـوار صـدایی شنید. بـا خودش گفت: «لابد باز جیغ و داد است» و به طرف دیوار رفت.

ـ خوب بخوابید.

یکی از بچّهها گفت: «پس قصّه چی بابا؟»

 ـ امشب خستهام دخترم.

دریا گفت: «من خـوابم نمـیبرد؛ چون، پریـا خانـم، روی تخت مـن خـوابیده. اگر قصّه هم نخوانـی، اصلاً اصلاً  نمـیخوابم.»

آقای پوری لبخند زد و گفت: «پس مشکل حل شد.»

بابا گفت: «فقط یکی» و شروع کرد:

ـ یکی بیز، یکی نبیز. پنج تا پشه بودند که در یک روز و یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه به دنیا آمده بودند...

آقای پوری گفت: «فکر کنم ویز ویزِ پشهها از جیغ بچّهها بدتر است.» بعد همانجا روی صندلی نشست و سرش را به دیوار چسباند.

صدای خروپف آقـای پوری از دیوار کـاغذی رد مـیشد.

 

 

 

۶۰۱
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز،قصه،قصه کودکانه،خانه کاغذی،آقای پوری،طاهره ایبد،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید