ساناز و سپهر توی باغ بازی
میکردند.
درختها
پُر از میوههای رسیده بودند.
ساناز گفت: «داداش، شاخهها
را ببین. یک عالمه میوهی
خوشمزّه آنجاست.»
سپهر یک چوب بلند پیدا کرد.
گفت: «بیا این چوب را به شاخهها
بزنیم. اینطوری میوهها
به زمین میریزند.»
مامان از دور مراقب بچّهها
بود.
با دیدن چوب در دست آنها،
جلو آمد. با تعجّب پرسید: «دارید چکار میکنید؟»
سپهر به میوههای
رسیده و خوشرنگ اشاره کرد.
مامان گفت: «عزیزان دلم! درختها
اکسیژن میدهند تا ما نفس بکشیم.
ما نباید به درخت آسیب بزنیم.»
ساناز زیرچشمی به مامان نگاه کرد و گفت: «بابا هم قبلاً
گفته بود که اگر درختها
نباشند، ما نمیتوانیم نفس بکشیم.»
بابا از راه رسید. چوب را از دست سپهر گرفت و گفت: «پسرم!
درختها هم جان دارند. ما نباید تنهی
آنها را خراش بدهیم یا با چوب
بزنیم، عمرشان کم میشود.»
سپهر گفت: «آقای معلّم گفته بود به درختها
طناب نبندیم. درختها برای تاببازی
نیستند. اگر درخت نباشد، هوا بیشتر آلوده میشود.
ما هم بیشتر مریض میشویم.»
مامان گفت: «درخت خانهی
خیلی از حشرات و حیوانات است؛ حیواناتی مثل... ؟»
ساناز و سپهر با هم فریاد زدند: «مورچه، سنجاب، دارکوب و
جغد!»
بابا دست بچّه ها را گرفت وگفت: «یادتان باشد که باید با
درختها دوست باشیم! حالا برویم
با هم یک بستنی میوهای
بخوریم.»