عکس رهبر جدید

عموهای تازه من

  فایلهای مرتبط
عموهای تازه من

 یک... دو... سه... چهار... پنج... شش...

چه خوب! چقدر زیاد شد! اگر بخواهم بشمارم فکر می‌کنم به پنجاه تا برسد. بقیه‌ی چیزها را مامان و بابا خریده‌اند. عزیز هم یک دیگ آش پخته تا با خودمان ببریم. دلم می‌خواست شیرینی‌ها را خودم تنهایی بخرم، با پول تو جیبی‌ام. خدا کند به همه برسد.

لازم نیست سوار ماشین بشویم. توی کوچه خودمان است. چند قدم که برویم، می‌رسیم. سردَرَش پرچم ایران است. روی تابلوی آبی رنگش نوشته: آسایشگاه جانبازان ایثار.

خیلی وقت‌ها از جلوی در، رزمنده‌های قدیمی را دیده‌ام که توی حیاط قدم می‌زنند یا روی نیمکت‌ها نشسته‌اند. این بار امّا قرار است با مامان و بابا و عزیز برویم عیادتشان. جعبه‌ی شیرینی را آنقدر محکم گرفته‌ام که درش توی دستم تاشده و چیزی نمانده پاره شود.

بابا قبلاً با مسئول آسایشگاه صحبت کرده. خیلی زود می‌رویم تو. حیاط خالی است. هنوز وقت استراحت نشده. از پلّه‌ها بالا می‌رویم. یک راهروی طولانی روبه‌روی ماست. دو طرف راهرو اتاق‌هایی است با درهای باز. توی هر اتاق چند تا تخت است. روی دیوارها پر از قاب عکس است؛ عکس مردهایی که حالا پیرتر شده‌اند، موهایشان سفیدتر شده و بعضی‌هایشان یاد گرفته‌اند چطور بدون دست یا پا و یا حتّی هر دوی آن‌ها زندگی کنند. رزمنده‌های قدیمی ما را که می‌بینند، لبخند می‌زنند. خوش‌اخلاقند. آن‌هایی که نمی‌خندند هم نگاهشان یک‌جوری است؛ یک‌جوری مهربان!

عزیز آش‌رشته می‌ریزد توی کاسه‌های سفالی. بابا کنار هر کاسه یک شاخه گل می‌گذارد و برایشان می‌برد. مامان بسته‌های آجیل را توی سینی می‌گذارد و تعارف می‌کند. حالا نوبت من است که جعبه شیرینی‌ها را باز کنم. توی همه‌ی اتاق‌ها می‌روم. یکی‌یکی با همه‌ی رزمنده‌ها آشنا می‌شوم. آقا علی، آقا حبیب، آقا کاظم، آقا مجتبی... یکی‌شان هم‌اسم من است. آقا علیرضا! همه‌ی شیرینی‌ها را پخش می‌کنم. خودم حتّی یک‌دانه هم برنمی‌دارم. دانه‌ی آخر را هم می‌دهم به خانم دکتری که مسئول آنجاست. بعد کنار دوستان تازه‌ام آش‌رشته می‌خوریم. بابا قول می‌دهد که از این به بعد هر چند وقت یک‌بار بیاییم اینجا. قرار است آقا مجتبی به من شطرنج یاد بدهد. با اینکه او خیلی سرفه می‌کند، امّا صدایش قشنگ است. وقت رفتن، عزیز می‌گوید که همه‌ی رزمنده‌ها پسرهایش هستند. با خودم فکر می‌کنم، داشتن این‌همه عموی مهربان چقدر خوب است. از همین حالا منتظرم که هفته‌ی بعد برسد و بیایم اینجا پیش عموهایم، در خانه ایثار...


۳۲۱
کلیدواژه (keyword): رشد دانش آموز،راه آسمان،عموهای تازه من،کبرا بابایی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید