عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

صاحب خانه‌ی مهربان

  فایلهای مرتبط
صاحب خانه‌ی مهربان

چند وقت پیش خانهی دایی بودیم. از راه نرسیده، با پسردایی نشستیم به بازی؛ امّا صدای بزرگترها را میشنیدیم. مامان به دایی گفت: «چند سال است که در این خانه هستید؟»

دایی گفت: «نزدیک بیست سال.»

مامان گفت: «دنبال جای بهتری نیستید؟»

دایی گفت: «نه، اینجا خیلی راحتیم.»

مامان خندید و گفت: «یعنی اینجا بهترین خانه دنیاست؟»

دایی هم خندید و گفت: «نه؛ امّا چیزی دارد که خانههای دیگر کمتر دارند.»

مامان با تعجّب گفت: «برعکس، خانههای جدید چیزهایی دارند که اینجا ندارد.»

دایی گفت: «این چیزها را نمیگویم، چیزی که تا به حال ندیدهای.»

مامان صدای خندهاش را بلند کرد و گفت: «نکند اینجا گنجی مخفی شده که ما نمیبینیم.»

دایی گفت: «نه، گنج کجا بود. چیزی دارد که برای من بهتر از هر گنجی است.»

بابا خندید و گفت: «شما دربارهی خانه صحبت میکنید و دایی درباره‌‌ی صاحبخانه.»

دایی دست زد و گفت: «احسنت، خانههای بهتر از این زیاد است؛ امّا مـن صاحبخانـهای بهتر از ایـن، کجا پیدا کنم؟»

بابا گفت: «او فقط یک مالک نیست، او برای دایی، پدری کردهاست.»

من صبرم تمام شد؛ میان صحبت آنها رفتم و گفتم: «بابا، مالـک دیگر کیست؟ پدربـزرگ که سال پیش از دنیا رفت.»

بابا چندبار دستش را به پشتم زد و گفت: «مالک، یعنی کسی که این خانه مال او است؛ امّا دربارهی پدری کردن او، خود دایی جواب میدهد.»

دایی گفت: «او پدر من نیست؛ امّا مانند یک پدر به فکر ما بوده تا اینجا راحت باشیم و مشکلی نداشته باشیم.»

صدای اذان که بلند شد، همه پشت سر بابا نماز خواندیم. من گفتم: «ما در نماز هم چندبار مالک گفتیم.»

بابا گفت: «البتّه در نماز میگوییم مالک یومالدین یعنی مالک روز جزا یا روز قیامت.»

پسردایی گفت: «من از روز قیامت میترسم.»

بابا لبخند زد و گفت: «امّا قبل از اینکه خداوند را در نماز، صاحب روز جزا بنامیم، او را رحمانِ رحیم مینامیم؛ یعنی بخشندهی مهربان. میگوییم ما تو را میپرستیم و فقط از تو کمک میخواهیم تا ما را به راه راست راهنمایی کنی. همان راه آدمهای خوب. پس در آن روز، امید ما به بخشندگی و مهربانی خدا است.»

دایی گفت: «مالک خانهی ما هم، خوبیهایش را از مالک جهان یادگرفته است.»

صدای زنگ در بلند شد. دایی با تعجّب گفت: «ما که منتظر کسی نبودیم.» و دم در رفت و با یک جعبه شیرینی برگشت.

دایی گفت: «نگفتم، چنین صاحبخانهای از کجا پیدا کنم؟ ما حواسمان نبود که فردا تولّد حضرت علی(ع) است؛ امّا او حواسش به همهجا هست. دوتا جعبه شیرینی خریدهبود. یکی برای خانوادهی خودش و یکی هم برای خانوادهی ما.»

زندایی که به آشپزخانه رفتهبود، با عجله بیرون آمد و گفت: «نه،نه. در جعبه را باز نکنید. اوّل شام، بعد شیرینی.»

۳۱۸
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، حرف‌های خوب
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید