عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

زنگ روشنایی

زنگ روشنایی

دیروز خانم معلّم یکدفعه پردهی کلاس را کشید. خیلی تاریک شد. هیچجـا را نمـیدیدیم. کلاس ما همینطوری تاریک است. چه برسد به اینکـه پردهها را هم بکشیم. بعد شروع کرد به نوشتن روی تخته. صدای بچّـهها در آمد: «خانم ما چیزی نمیبینیم. توی این تاریکی که نمـیشود.»

خانم معلّم همینطور مینوشت. ناگهان یک سایهی سیاه از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. پایش به صندلی خورد و نزدیک بود بیفتد. دستش را به لبهی پنجره گرفت و گفت: «با اجازه.» و پرده را کنار زد. سارا بود. کلاس روشن شد. او هم برگشت و سرجایش نشست.

خانم معلّم گفت: «وقتی پرده را  کشیدم چه میدیدید؟»

یکی گفت: «هیچی. یک سری سایهی سیاه.»

خانم معلّم گفت: «چه چیزی شما را اذیت میکرد؟»

یکـی گفت: «خانـم بـد هم نبود. یک کم مـیخوابیدیم.»

همه خندیدند. یکی دیگر از بچّهها گفت: «چرا باید در تاریکی میماندیم؟»

خانم معلّم لبخند زد و گفت: «من فقط پرده را بستم. تا با تاریکی چیزهایی را ببینید.»

بعد سارا را نشان داد و گفت: «باز کردن پرده یا رسیدن به روشنایی هم خطرهایی داشت. ممکن بود سارا راه پنجره را گم کند. ممکن بود من دعوایش کنم یا...

امّا روشنایی و دیدن همهجا حقّ شما بود و ظلم یعنی پوشاندن حق و حقیقت.»

بعد پنجره را نشان داد و گفت: «درست این است که نگذاریم هیچکس نور را بپوشاند و دنیا را تاریک کند.»

آنطرف پنجره، در حیاط مدرسه پرچم ایران با نسیم تکان میخورد.

۳۰۵
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، من ایرانی مسلمانم
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید