رضا پایه سوم راهنمایی بود و باید برای پدرش کار مهمی انجام میداد؛ مأموریتی سرّی! یک تیرکمان دستساز دستش بود؛ از آن تیرکمانهایی که بچهها خودشان درست میکنند؛ دوشاخهای چوبی، کشهایـی کـه ازتویی(تیوپ) دوچرخه میبُرند و تکهای چرم که سنگ را توی آن قرار میدهند. تیرکمان رضا خوب ساخته شده بود.
ساعت عملیات را پدر تعیین کرده بود؛ هشت شب که کوچه خلوت باشد. استوار نمیخواست کسی ببیند آنها چهکار میکنند. قرار بود رضا با تیرکمانش، لامپ جلوی در خانهشان، لامپِ تیر چراغبرق را، با سنگ بترکاند.
استوار گارابی، خانه قدیمیاش را که یک طبقه و فرسوده بود، کوبیده و در زمینی دویستمتری، سه طبقه آپارتمان ساخته بود. روکار ساختمانِ نوساز، سیمان سفید با پنجرههایی به رنگ سبز بود. بچههایش، بهخصوص دخترها، سر به سرش میگذاشتند. به خنده و شوخی میگفتند: «آقاجان کاخ ساخته، آن هم از نوع سفیدش» همه میگفتند روکار را رنگ فیلی بزنیم، اما استوار گارابی سفید دوست داشت. دیوار خانه استوار باد و باران و برف ندیده بود. جان میداد برای شعار نوشتن.
استوار گارابی دوست نداشت کسی روی دیوارش شعار بنویسد. رضا هـم به همه بچههای محلشـان گفته بود، کسی به دیوار آنها چپ نگاه نکند. رضا با بچههای محلشان روی همه دیوارها شعار مینوشت، ولی مواظب دیوار خودشان هم بود.
به نظر استوار یکی از گرفتاریها، لامپ روشن جلـوی در خانـهشان بود. استوار گارابی معتقد بود، روشنـایـی کـوچه، نصفهشبها شعارنویسها را تحریـک مـیکند کـه روی دیوار آنها چـیزی بنویسند. قبل از شروع جریان شعارنویسی روی دیوارها، او خودش هر روز زنگ زده بود به اداره برق تا بیایند لامپ جلوی در خانهاش را عوض کنند؛ چون سوخته بود. پس از شعارنویسی روی دیوارها، پشیمان شده بود و خودش را نفرین میکرد که کاش این کار را نکرده بود. حالا هم راهِ حلِ این مشکل از بینبردن روشنایی بود.
سرکار استوار میخواست از مصالحفروشی حاجهاشم نردبان بلندش را بگیرد و یک روز صبح خیلی زود، قبل از آنکه کسی بیدار شده باشد، رضا را بفرستد بالای نردبان که لامپ را باز کند. خدیجه خانم، همسر استوار گارابی، وقتی این موضوع را شنید، گفت: «رضا غلط میکنه بره بالای نردبان. خودت برو، مردم ببینن، آبروت بره.»
دخترهایش هم هر کدام چیزی گفتند.
ـ بابا مردم بهمون میخندن.
ـ همینجوریشم مسخرهمون میکنن. میگن کاخ سفید استوار گارابی!
به دلیل مخالفتها، استوار از طرح نردبان صرفنظر کرد. رضا هم که دید کوچه روی اعصاب پدرش است، یک بار محرمانه به او گفت، حاضر است با سنگ لامپ را بشکند. استوار گارابی پرسید: «چطوری؟» و رضا در توضیح فکرش گفت که میتواند تیرکمان یکی از بچهها را بگیرد و لامپ را با سنگ بشکند. جرئت نکرد بگوید تیرکمان مال خودش است. استوار موافقت کرد و رضا روز بعد تیرکمان را به پدرش نشان داد.
استوار گارابی تیرکمان را گرفت و آن را با دقت وارسی کرد. فکر کرد کسی که چنین وسیلهای دارد، میتواند کمین کند و سربازها را بزند. با همین فکر پرسید: «این تیرکمون مال کیه؟»
رضا قبلاً به جواب چنین سؤالی فکر کرده بود، با ترسولرز گفت: «کریم!»
استوار با اخم پرسید: «این را درست کرده برای چی؟»
رضا نمیتوانست اقرار کند که سلاح مقابله است. آنها تصمیم داشتند، اگر درگیری پیـش آمد، بچهها بتوانند سربازها را بزنند. نمیتوانست بگوید که بچهها دارند تمرین میکنند تا بتوانند خوب نشانهگیری کنند. آنها صدتا بطری نوشابه را ناکار کرده بودند. در هر صورت او باید به پدرش جواب پس میداد: «باهاش گنجشک میزنن.»
استوار گارابی کـه حیرت کرده بود، یک پسگردنی به پسرش زد و گفت: «گنجشک زدن داره؟!»
رضا که نمیتوانست راستش را بگوید، گفت: «من که نمیزنم، بچهها میزنن.»
دستش را گذاشت جای ضربه پدرش و یک قدم هم عقب رفت. استوار گارابی که تیرکمان همچنان دستش بود، عصبانی گفت: «تو بیخود میکنی با همچین بچههایی رفاقت میکنی!»
استوار گارابی دوباره با دقت تیرکمان را وارسی کرد. بعد آن را پرت کرد جلوی رضا و گفت: «خوبه. امشب با همین، لامپ رو میزنیم.»
اینطوری بود که عملیات ساقطکردن لامپ تیر چراغ برقِ جلوی خانه تأیید شد. بر اساس نقشه استوار گارابی، جای رضا توی کوچه و جای پدرش وسط چارچوب در بود. استوار میتوانست از آنجا همهچیز را زیر نظر بگیرد.
رضا جایی ایستاده بود که اگر کسی پشت پنجره میآمد، او را نمیدید. سنگ اول به هدف نخورد. پس از اولین شلیک، هاجر خانم، همسایهشان در را باز کرد و آمد توی کوچه.
ـ صدای چی بود؟!
سنگ به قاب فلزی لامپ خورده بود. استوار گارابی رفت پشت دیوار و رضا تیرکمان را پرت کرد توی باغچه، لای شمشادها و با تعجب پرسید: «صدای چی؟»
هاجر خانم به بالا نگاه کرد و گفت: «نفهمیدم صدای چی بود، ولی انگار با سنگ بزنند به آهن!»
رضا خندید و گفت: «هاجر خانم ماشاءالله گوشهات خوب میشنون!»
هاجر خانم از این تعریف خوشش آمد: «ببین میتونی چشمم بزنی، دیگه صدا نشنوم!»
رضا با لحنی جدی گفت: «خدا نکنه! شما که هنوز سنی ندارین!»
هاجر خانم خوشحال شد. خندید و گفت: «ذلیل نشی! ماشاءالله خوب سر و زبون داری! ... اصلاً تو این وقت شب دم در چهکار میکنی؟»
رضا میدانست که همان لحظه پدرش توی خانه و پشت دیوار دارد حرص میخورد. فکر کرد باید چیزی بگوید که هاجر خانم دست از سرش بردارد. با اطمینان گفت: «منتظرم. این مستأجرمون قراره اثاث بیاره. وایسادم که وقتی اومد، بگم سروصدا نکنن و اگه میشه اثاثشون رو فردا صبح خالی کنن.»
هاجر خانم گفت: «وا! خدیجه میگفت فردا شب میان.»
شوهر هاجر خانم، خیلی وقت قبل فوت کرده بود و فقط یکی از دخترهایش تهران بود که گاهیوقتها سری به او میزد. تنهایی، هاجر خانم را به کلانتر محله تبدیل کرده بود. رضا برای رهایی از دست هاجر خانم گفت: «پس شاید من اشتباه کردم. برم از مامانم بپرسم.» این را گفت، رفت توی خانه و در را پشت سرش بست.
استوار گارابی با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید: «تیرکمون کو؟»
رضا به پدرش اشاره کرد که ساکت باشد. هر دو سکوت کردند و بیحرکت ماندند تا صدای بستهشدن در خانه هاجر خانم را شنیدند. رضا به پدرش گفت: «تیرکمون رو انداختم تو باغچه.»
پدر گفت: «برو بیارش.»
رضا رفت طرف در حیاط، اما آن را باز نکرد. استوار با صدای پایینی پرسید: «چرا وایسادی؟»
رضا برگشت به طرف پدرش و گفت: «با صدای در، میاد بیرون.»
استوار که کلافه شده بود، گفت: «در رو هل بده، زبونهاش رو با دست بکش عقب، صدا نمیده.»
رضا همان کار را کرد و بدون صدا رفت بیرون. پدر و پسر مطمئن بودند هاجر خانم توی حیاط ایستاده تا به محض شنیدن صدا بپرد تو کوچه. آنها در حد بینهایت بیصدا بودند. هاجر خانم هم بیرون نیامد، اما تیرکمان هم در باغچه نبود!
استوار وقتی دید رضا خیـلی طولـش داده، رفت در چارچوب در ایستاد؛ البته کمی عقبتر: «چیکار میکنی؟»
رضا رفته بود توی باغچه و دنبال تیرکمان میگشت. او که تیرکمان را پیدا نمیکرد، عصبانی شده بود: «تیرکمون نیست!»
پدرش اشاره کرد برود داخل خانه و در را پشت سرش بست. به محض اینکه در این حیاط بسته شد، در آن یکی حیاط باز شد. هاجر خانم فکـر کرده بود در باز شده و رضا آمده توی کوچه. وقتی دید کسی نیست، زنگ در خانه را زد. استوار گارابی دوید به سمت توقفگاه (پارکینگ) و پیچید داخل راهپله. خدیجه خانم پنجره را باز کرد و گفت: «در رو باز کن، ببین کیه!»
رضا شانه بالا انداخت و به خـانه همسایه اشاره کرد. خدیجه خانم که از هیچچیز خبر نداشت، گفت: «چرا ادا در میاری؟! در رو باز کن شاید کار داشته باشه!»
رضا که لجش درآمده بود، آهی کشید و رفت در را باز کرد. هاجر خانم که با دیدن خدیجه خانم گل از گلش شکفته بود، گفت: «اومدم به رضا بگم بره بخوابه، من بیدارم. مستأجرتون که اومد، من بهشون میگم سروصدا نکنن.»
خدیجه خانم گفت: «امشب نمیان که! فردا شب؛ اونم اگر هوا بارونی نباشه!»
اشرف، خواهر بزرگتر رضا، آمد کنار مادرش پشت پنجره و پرسید: «رضا، آقاجون کجاست؟»
رضا جیب گرمکنش را نگاه کرد و گفت: «تو جیب منه، الان میارمش بالا.»
اشرف که لجش گرفته بود، گفت: «اِ اینجوریه؟ بیا بالا آقاجونم بیار بالا.»
خدیجه خانم گفت: «سرکار استوار تو اتاقه.»
اشرف به رضا اشاره کرد و گفت: «تا دو دقیقه قبل پایین بود. داشت با شازده پسرش دل میداد و قلوه میگرفت. حالا هم تو جیب آقا رضاست.»
هاجر خانم گفت: «من ندیدم استوار بره بیرون.»
خدیجه خانم اشرف را هل داد عقب و به هاجر خانم گفت: «خوابت نمیاد، بیا بالا چایی بخور، تازه دم کردم.»
هاجر خانم بدون تعارف رفت به سمت پلهها. استوار که میدانست همین اتفاق میافتد، پلهها را رفته بود تا طبقه سوم. هاجر خانم جلوی ورودی پلهها ایستاد و به رضا اشاره کرد که برود پیش او. رضا رفت توی توقفگاه (پارکینگ) و جلوی پلهها. هاجر خانم گفت: «اونی رو که انداختی تو باغچه، من برداشتم. فردا میدم به بابات که خودش گوشت رو بکشه.»
رضا گفت: «من چیزی نداشتم که بندازم تو باغچه.»
هاجر خانم گفت: «فردا معلوم میشه.» و از پلهها بالا رفت.
رضا برگشت داخل حیاط و به در حیاط تکیه داد. داشت فکر میکرد پدرش کجا رفته که اشرف آمد پشت پنجره: «آقای زرنگ، آقاجون رو بفرست بالا، مامان براش چایی ریخته.»
رضا محل نگذاشت. اشرف گفت: «رضا بیام پایین، از تو جیبت در میارمش ها!»
اشرف پنجره را بست و رفت داخل. یک دقیقه هم نگذشته بود که صدای پیسپیس آمد. رضا دور و برش را نگاه کرد و دفعه بعد به جهت صدا توجه کرد. پدرش بالای پشت بام بود. به او اشاره کرد که او هم برود بالا.
رضا مثل فشنگ رفت بالا. طبقه دوم بود که از بالا دید خواهر بزرگترش شال و کلاه کرده و دارد میرود حیاط. رضا لبخند پیروزمندانهای زد و بقیه پلهها را بیصدا رفت بالا، تا اشرف هم برود حیاط دنبال او بگردد. رضا به پدرش گفت تیرکمان را هاجر خانم برداشته است. بعد هم برای اینکه پدرش او را سرزنش نکند، گفت که میتواند برود از یکی از بچههای محل تیرکمانی بگیرد و برگردد. سرکار استوار فکری کرد و گفت: «میری، نیمساعت دیگه هم خونهای.»
رضا رفت لبه پشتبام و سرک کشید به حیاط. اشرف در را باز کرده بود و داشت کوچه را میپایید. رضا برگشت و به پدرش گفت: «اشرف توی حیاطه، شما برید صداش کنید بالا که به من گیر نده الان کجا میری، برای چی میری؟ آخرش هم بگه لازم نکرده بری!»
استوار که عاشق دختر بزرگش بود، به شکایتهای رضا توجهی نکرد و رفت پایین. از پنجره خونهشون اشرف را صدا کرد. اشرف که از دست رضا عصبانی بود، از پدرش پرسید: «کجا رفته بودین؟»
استوار گفت: «رفته بودم پشتبام راهآبها رو نگاه کنم.»
اشرف رفت بالا. رضا یکراست رفت سراغ جمشید. او بین بچههای محل یکی از بهترین تیرکمانها را داشت. رضا ماجرا را برای دوستش تعریف کرد. او گفت: «بریم، من برات بزنمش.»
جمشید توی دوچرخهسازی کار میکرد. خودش بود و مادربزرگش. با رضا رفتند نزدیک خانهشان. توی کوچه هیچکس نبود. هاجر خانم هم رفته بود خانه آنها چایی بخورد و حتماً بعدش هم شام. جمشید تیرکمان را داد به رضا و گفت: «بزن ببینم چهکار میکنی!»
رضا زد. خطا رفت. جمشید زد، به هدف نخورد. گفت: «دو سه بار بزنیم اندازه میآد دستمون.»
چهارمین تیر رضا به هدف خورد و لامپ، پَــق، ترکید. همه اهل خانه آمدند پشت پنجره. رضا و جمشید پشت یک ماشین پناه گرفته بودند. رضا پدرش را دید که لبخند به لب دارد.