عکس رهبر جدید

ادیب جوان

ادیب جوان

موضوع شعر / اسماعیل امینی

برای اینکه موضوع شعرمان را انتخاب کنیم، اولین قدم این است که به حرف دیگران توجه نکنیم. چون آنوقت شعری که نوشتهایم، دیگر حرف خودمان نیست. همچنین، مثل هیچ شاعر دیگری نباشیم. حتی نگاه نکنیم به اینکه چه موضوعی الان طرفدار بیشتری دارد، یا ممکن است ماندگارتر، عمیقتر، جالبتر و بهروزتر باشد.

برای پیداکردن موضوع شعر، به جای آنکه چشمانمان را ببندیم و در خیالات و افکارمان غرق بشویم یا حافظهمان را شخم بزنیم، بهتر است چشمانمان را باز کنیم و به اطرافمان خوب نگاه کنیم. بعد برای هر کدام از چیزهایی که میبینیم، دو سه خط بنویسیم. در پیداکردن موضوع شعر یادمان باشد که میان آنچه در اطرافمان است، خطکشی نکنیم؛ یعنی نگوییم که این چیزها شاعرانه است و آن چیزها شاعرانه نیست. مثلا «گلدان کنار حوض» شاعرانه است و «جاکفشی کنار در»، شاعرانه نیست. «آواز بامدادی گنجشکان» شاعرانه است و «صدای بلندگوی فروشنده دورهگرد» شاعرانه نیست.

هر چیزی که نشانی از زندگی، انسان و زمان داشته باشد، میتواند موضوع شعر بشود.

وقتی شعر مینویسیم به جای حکمت و فلسفه و عرفان و علم و پند و اندرز و... هزاران چیز مهم و ارزشمند دیگر، به زندگی و انسان بیندیشیم که بدون آنها هیچکدام از آن چیزهای مهم و ارزشمند، وجود نخواهند داشت.

چند سطر آغازین شعری از عمران صلاحی را ببینید:

سه استکان برنج

پنج استکان ِ پُر

آب

قدری نمک

اول برنج را میشوییم

بعداً

پنج استکان در آن، آب

بعدا نمک

و بعد

روی چراغ و جوش ملایم

امشب دوباره این شکم پیچپیچ من

دارد عزا به جای غذا

 

سرزمین مادری / سوگل قرایی

غزلیست شورانگیز

هر چه از دهانش جاری

تمام باران اردیبهشت

هر دانه اشک او

طلوع برمیخیزد

چشمانش را که بدوزد به ...

و شب از خواب اوست

ماهتابش

 

او

مادرِ تمام شهرهای پریشان

تمام کشورهای دور

دستانش تنها مأمن زمین

 دستانش وطن

و قلبش

تمام سرزمینهای مادریست

 

خطوط سبز جغرافیای جهانی، مادر!

و هر کوچهای که تو را در خود دیده

بیچراغ نمانده است

 

گنج معانی / افشین علا

افشا کند چو راز نهانی را

احمد(ص) گشود گنج معانی را

فرمود «روی دوش پدر بگذار

ای فاطمه(س)! عبای یمانی را»

آن سرو چون به خدمت او برخاست

مدهوش کرد چرخ کمانی را

آمد حسن(ع) ز راه و به هر سو یافت

در خانه از بهشت، نشانی را

آمد حسین(ع) و رایحهای حس کرد

خوشبوتر از بهار جوانی را

حیدر(ع) رسید و سرمه چشمان کرد

خاک ره برادر جانی را

احمد(ص) نشاندشان همه را در بر

تعیین نکرد عالی و دانی را

بر زانوان، حسین(ع) و حسن(ع) بنشاند

گویی به سر، دو تاج کیانی را

یک سوی خود نشاند علی(ع)، یکسو

زهرا(س) همان محمد(ص) ثانی را

پس با عبای عصمت خود پوشاند

آن باقیان عالم فانی را

هرگز ندیده بود فلک زان پیش

این شیوه پیامرسانی را

اندیشه گشت عاجز و با جبرئیل

آغاز کرد جامهدرانی را ...

٭

این نامه را به نظم پراکندم

آنسان که نافه، مشکفشانی را

پس در بهار حشر، جدا گردان

یارب! ز من سموم خزانی را

 

یک سبد شعر / جواد کلیدری

شعر 1

به گورستان رفتم

و زیر نور ماه،

همه سنگها را خواندم

هیچکس بیدار نبود.

 

شعر 2

خاک گلدان را عوض میکنم

آبش میدهم

چوبی میگذارم زیر شاخه شکستهاش

مثل عضوی که به فرمان نیست

و این یعنی هنوز به زندگی امید دارم.

 

شعر3

پرنده در این سوی مرز، خانه دارد

و برای یافتن غذا از سیمخاردار میگذرد

او میرود و میآید به تمامی

میخندد، گاه میترسد در گذر از خویش

پرنده مرز نمیشناسد

قانون را نادیده میگیرد با شوق مادرانگی

هنگام عصر، بال میزند به عشق جوجههایش

و کشته نمیشود.

 

ابرها / شعر از: کریستینا روزتی؛ ترجمه: مهدی مرادی

White sheep, white

sheep,

On a blue hill,

When the wind stops

You all stand still.

When the wind blows

You walk away slow.

White sheep, white sheep,

Where do you go?

 

گوسفندان سفید! 

گوسفندان سفید!

بر تپه آبی رنگ

همین که باد

از وزیدن باز میماند

به آرامی میایستید

و آنگاه که او

وزش آغاز میکند

به آهستگی دور میشوید

گوسفندان سفید!

گوسفندان سفید!

به کجا می روید؟

 

شعر افغانستان؛ لالایی / حسن حسین زاده

بخواب قندُلَکِ نازِ مویخُرمایی

نترس جانم! از این لشکر مقوایی

 

صدای سرخی آتش که آید از پس کوه

ربوده خواب تو را؟ اُف بر این صفآرایی

 

بخواب شوخک قندم که میرود پس کوه

پدر شبیه عمویت، شبانه، تنهایی

 

چرا جلای زمین و زمان! نمیخوابی؟

در اضطراب کدامین غزال صحرایی؟

 

چقدر آهوی مستت خزیده در پستوی

تو نیز در غم دُردانههای فردایی؟

 

تو نیز میشنوی اسپ پای میکوبد

که ببر آمده از بیشههای بالایی؟

 

بیا ببند دو چشم مرا! بگیر دستم را! 

مرا ببر به تماشای شهر رؤیایی

 

بده دوتار مرا تا بخوانم از فردا 

ز کوههای پُر از دیو جای لالایی

 

شنو حکایت کوه و کنار فردا را

که قصه است پلنگ و پری دریایی

 

تو ای عزیز دلم، بچهشیر هندوکُش!

تویی و ماندنِ این سرزمین آبایی

 

کمر ببند، که باید، خودِ تو، قندُلَکمَ!

به دستهای گلت مُلک را بیارایی

۱۴۵
کلیدواژه (keyword): رشد جوان،ادیب جوان،شعر افغانستانی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید