ماجراهای سینا و دیوها
۱۴۰۰/۱۱/۰۱
چرا بابابزرگ بیدار نمیشد؟ سینا یک چشمش به ساعت بود، یک چشمش به پنجره و میدید که آفتاب کمکم بالا میآید و وقت کوه رفتن میگذرد. تازه قرار بود پدر بزرگ زودتر بیدار شود و آن خاگینهی مشهورش را بپزد. بعد با هم بروند کوه و یک دل سیر برف بازی کنند. ولی مگر این بابابزرگ خوابآلو بیدار میشد؟
سینا از صبح، هی صبر کرد، هی کانالهای تلویزیون را عوض کرد. آخر سر رفت سراغ بابابزرگ و یواش گفت:«بابابزرگ بیدار شو!» بلند گفت:«بابابزرگ بیدار نمیشی؟» بلندتر گفت: «بیدار شو دیگه بابابزرگ!»
امّا بابابزرگ بیدار نمیشد که نمیشد.
یکدفعه تلویزیون خشخش کرد، صدای وِزوِز و بعد هم صدای تاپتاپ داد و یک دیوِ قرمز که سه تا شاخ و دو تا دُم داشت، توی صفحهی تلویزیون ظاهر شد. سینا فکر کرد یک برنامهی جدید است، امّا دیو مستقیم به او نگاه کرد و گفت: «بنده سهشاخ و دو دُم هستم. در خدمت شما! مشکلتان چیست قربان؟»
چشمهای سینا گرد شد. واقعاً داشت با او حرف میزد!
سهشاخ توی صفحهی تلویزیون چرخید، بعد روی سرش ایستاد و پاهایش را بالا برد:«دوست داری یادت بدهم که چطوری بابابزرگت را بیدار کنی؟»
سینا با تعجّب به او خیره شده بود که یکدفعه سهشاخ از صفحهی تلویزیون غیب شد و توی قاب روی دیوار ظاهر شد و گفت:«لازم نیست بترسی بچه! من دیو کمککنندهام! حالا کاری میکنم که پدربزرگت بیدار شود. فقط باید به حرف من گوش کنی.»
سینا آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:«ب ب باشد... چ... چ... چه کارکنم؟»
سهشاخ یکدفعه فریاد زد:«آتش! آتش! بیدار شوید! خانه آتش گرفته.»
سینا از جا پرید و خواست فرار کند که سهشاخ و دو دُم قاهقاه خندید. بعد هم روی جعبهی سوزننخِ مامان گوشهی اتاق نشست.
سینا با دلخوری گفت: «اینجا که آتش نیست؟»
سهشاخ و دو دُم گفت: «چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که تو به خواستهات برسی. حالا تو داد بزن. چون بابابزرگت صدای من را نمیشنود.»
سینا به بابابزرگ نگاه کرد که داشت خروپف میکرد. سهشاخ گفت: «زود باش دیگر!»
سینا کنار گوش بابا بزرگ داد زد:« آتش! آتش! همهجا دارد میسوزد....زود... زود...»
بابابزرگ از خواب پرید. آنقدر ترسیده بود که تا بلند شد، خورد به دیوار. بعد پایش به بالش گیر کرد و افتاد روی زمین. بالاخره دوید و رفت توی راهرو.
سینا با خوشحالی گفت: «آخ جان! بالاخره بیدار شد!»
سهشاخ شروع کرد به چرخیدن. چرخید و دود شد و رفت هوا.
سینا با نگرانی گفت: «کجا رفتی؟ الان همه میفهمند دروغ گفتم ! حالا چه کار کنم؟»
کمی بعد، صدایی از توی دیوار گفت:«غمت نباشد! من کمکت میکنم رفیق!»
سینا برگشت طرف دیوار. از بین آجرهای دیوار، کمکم بدن یک دیو دیگر بیرون آمد. این یکی سه تا گوشِ بلند و کوتاه داشت. سینا از ترس مثل بید میلرزید، امّا صدای دیو آرام بود:«نترس بچه! آمدهام کمکت کنم! چرا؟ چون تو باهوشترین و زرنگترین و بامزّهترین و قهرمانترین پسری هستی که توی عمرم دیدهام.»
سینا که ترسش ریخته بود با یک لبخند گشاد گفت:«راست میگویی؟...واقعاً؟»
سهگوش خندید: «معلوم است که نه! امّا وقتی تو از یک نفر اینقدر تعریف کنی، خوشش میآید و یادش میرود عصبانی بوده!»
سینا گفت: «امّا اینکه میشود چاپلوسی !»
دیو خندید و گفت: «خب پس میخواستی چه باشد؟ من خودم دیو چاپلوسی هستم! در خدمت شما! حالا کاری که گفتم را بکن و ببین چطور پدربزرگت آرام میشود!»
سینا که خیالش راحت شده بود، گفت: «فهمیدم!»
بابابزرگ که حسابی ترسیده بود، توی راهرو دستش را گذاشته بود روی زانویش و نفسنفس میزد. سینا را که دید، گفت: «پس این آتش کو؟ نصفهعمر شدم که!»
سینا گفت: «اوّل فکر کردم خانه آتش گرفته. بعد با خودم گفتم بابابزرگِ من قوی و بزرگ است. با یک فوتِ کوچولو، آتشفشان را هم خاموش میکند، آتشِ خانه که چیزی نیست.»
بابابزرگ خوشش آمد. بلندبلند خندید و زد روی شانهی سینا. مامان و بابا هم بیدار شدند و درحالیکه چشمهای خوابآلودشان را میمالیدند، گفتند:«چه خبر شده است؟»
بابابزرگ گفت:« هیچی. بروید دست و رویتان را بشویید تا من صبحانه درست کنم.» بعد هم به سینا گفت :«راستش سرم خیلی درد گرفته، امّا قول، قول است!» و رفت آشپزخانه و خاگینه درست کرد.
سفره را که انداختند، بابابزرگ رفت که دستهایش را بشوید، مامان داشت چای درست میکرد و بابا هنوز نیامده بود. سینا، تنها سرِ سفره نشسته بود.
گوشهی سفره تکان خورد و مثل آب موج برداشت. سینا با تعجّب سفرهی پلاستیکی را نگاه کرد و با خودش گفت: امروز روز عجایب است! یکدفعه از توی نقشهای سفره یک دیو سفید که چهار تا دُم و یک شکم خیلی بزرگ داشت، بیرون آمد.
سینا گفت: «ای بابا! انگار امروز روز رفت وآمد دیوهاست.» امّا راستش را بخواهید نترسیده بود. چون دو تا دیو قبلی اگرچه خیلی زشت بودند، امّا به او کمک کرده بودند! پرسید: «تو دیگر کی هستی؟»
دیو گفت: «من دیو چهل شکمم!»
بعد تشویقکنان زد پشت شانهی سینا و گفت: « چطوری پهلوان؟ میخواهی همینجوری بنشینی و زل بزنی به خاگینه؟»
سینا گفت: «باید بقیه هم بیایند.»
دیو چهل شکم دهانش را کج کرد:« ببینم تو دیوانهای، چیزی هستی؟»
سینا پرسید: «پس چهکنم؟»
چهل شکم گفت:«خاگینه را لقمه کن و بخور. اگر همه بیایند که چیزی به تو نمیرسد!»
سینا گفت: «درست میگویی.... امّا...»
دیو گفت: «امّا و اگر ندارد. از من بشنو. من دیو چهل شکمم. استاد این کارها!» بعد هم رفت توی نقشهای سفره و ناپدید شد. سینا گوشهی سفره را بلند کرد، امّا خبری از او نبود که نبود.
چند دقیقه بعد، بابا صدا کرد:«پدر جان! خانم! بدوید که غذا از دهن افتاد و با خوشحالی وارد اتاق شد. پدربزرگ و مامان هم آمدند، امّا سینا همهی خاگینهها را خورده و تهِ ماهیتابه را هم با نان تمیز کرده بود.
بابا نگاهی به سفره انداخت و با ناراحتی گفت:«حالا ما چی بخوریم؟»
مامان سینی چای را توی سفره گذاشت و گفت:«یک کمی پنیر داریم... همان را میخوریم.»
سینا یکدفعه خجالت کشید! چرا فکر اینجایش را نکرده بود؟ به دوروبر نگاهی کرد تا کسی به او کمکی کند، امّا دیوها رفته بودند و او را با دردسرهایش تنها گذاشته بودند. تازه مشکل دیگری هم بود. دلش درد میکرد. دستش را گذاشت روی دلش و آهسته ناله کرد.
مامان گفت:«بله دیگر! وقتی آدم آنهمه خاگینه بخورد، بعدش هم دلدرد میگیرد.»
بابابزرگ گفت:«از وقتی آنطور من را از خواب پراندی سرم درد میکند. تو هم که دلت درد گرفته، پس کوه، بی کوه! امروز بمان خانه تا حساب کار دستت بیاید!»
مامان رفت و یا یک لیوان جوشاندهی تلخ که بوی تندی داشت آورد و سینا را مجبور کرد تا ته بخورد: «علاج پرخوری فقط همین داروست، بخور که دلت آرام شود.»
سینا به سختی همهی دارو را قورت داد. مزّهی خاگینه از دهنش رفت که رفت. فقط سوزش زبانش باقی ماند.
بابا گفت:«من و مامانت چقدر خوشحال بودیم که بعد مدتها میرویم کوه، امّا حالا با این سر درد بابابزرگ و دل درد تو که نمیشود...» بعد هم به سینا گفت:«بهتر شدی بلند شو برو نانوایی سنگکی چند تا نان تازه و تخممرغ بگیر. البته که امروز جمعه خیلی هم شلوغ است! امّا بههرحال باید کارهایت را یکجوری جبران کنی!»
سینا با غصه و دل درد به بابابزرگ نگاه کرد. پدربزرگ کنار سینا نشست و گفت: «دروغ گفتی، چاپلوسی کردی، سهم دیگران را گرفتی و پرخوری هم کردی، چه خبر شده؟ مهمانی دیوهاست؟»
سینا که هنوز دل دردش کاملاً خوب نشده بود، گفت:«نمیدانم... نمیدانم...»
پدربزرگ گفت:«همهی اینها از همان دروغ شروع شد... نه؟»
سینا خجالت میکشید. برنامهی برفبازی را به هم زده بود، گلویش میسوخت. دلش هم درد میکرد و تازه باید میرفت نانوایی توی صف هم میایستاد! دلش میخواست آن دیو اوّلی را پیدا کند و دمش را دور کلهاش بپیچاند!
پدربزرگ که غصّهی سینا را دید، خندید و گفت:«فکر کنم یک دیو دیگر هم هست! دیو تنبلی و خوابآلودگی که من را گول زده! من که حسابی با این سردرد تنبیه شدم. تو هم برو توی صف سنگکی تا حساب کار بیاید دستت!»
۸۷۴
کلیدواژه (keyword):
رشد دانشآموز، داستان،