عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

آبچی اژدها

  فایلهای مرتبط
آبچی اژدها

آبچی اژدها، تازه از مدرسه برگشته بود که مامانش گفت: «من امروز نتوانستم دنبال خواهر کوچکت بروم، بیزحمت تو برو دنبالش.»

قیافه آبچی اژدها کجوکوله شد. آخر هم خسته بود و هم کلّی درس و مشق داشت. تازه باید برای درس علوم هم بادکنک قرمز میخرید و میبرد مدرسه.

با بیحوصلگی گفت:«پس کی خودش پرواز میکند به خانه میآید؟ مگر بال ندارد؟»

مامانش جواب داد:«هر وقت بالهایش به اندازهی کافی قوی شد. فعلاً ما باید ببریم و بیاریمش.»

آبچی اژدها گفت:«میشود امروز من نروم؟ خیلی کار دارم.»

مامانش جواب داد:«لطفاً این دفعه را برو، خواهرت منتظر است.»

آبچی اژدها آهی کشید و گفت:«چشم.»

آمد توی حیاط، بالهایش را به هم زد و به آسمان پرواز کرد. توی راه خسته شد و روی یک درخت نشست تا نفسی تازه کند. یکمرتبه آقایی جلویش سبز شد: «ببخشیدا، ببخشیدا، شما اژدهایی؟»

آبچی گفت: «بله.»

- یک اژدهای راست راستکی؟

- بله. مگر نمیبینی؟

- میتوانی به مغازه کبابی من بیایی؟ منقلم خاموش شده است و من کبریت ندارم!»

آبچی فکری کرد و گفت:«نه، نمیتوانم. باید بروم دنبال خواهرم، خیلی دیرم شده است.»

از روی درخت پرید و بالا رفت. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک دکّهی روزنامهفروشی. روی دکّه نشست تا نفسی تازه کند. خانمی از پنجرهی اتاقش او را دید و داد زد:«ببخشید شما اژدهایی؟»

- بله.

- یک اژدهای راست راستکی؟

- بله. مگر نمیبینی؟

- پس لطفاً بیا و این آبگرمکن من را روشن کن. فندکش خراب شده و روشن نمیشود!

آبچی اژدها فکری کرد و گفت:«ببخشید خانم، من باید بروم دنبال خواهرم. دیرم شده.»

بعد تکانی به بالهایش داد و به هوا پرید. رفت و رفت و رفت. امّا باز هم خسته شد. روی تیر چراغ برقی نشست تا نفسی تازه کند. یکمرتبه بچهای را دید که نشسته بود روی بالکن خانه. بچهی آدمیزاد گفت: «ببخشید شما اژدهایی؟»

- بله

- یک اژدهای راست راستکی؟

- آره بابا. مگر نمیبینی؟

بچه به دهان او اشاره کرد و گفت:«این راست است که میگویند از دهان شما آتش بیرون میآید؟»
جواب داد:«توی کتاب
ها که اینجوری نوشته، ولی...»

- ولی چی؟

- ولی من...

- ولی من چی؟ بگو دیگر!

- ولی من الان خیلی کار دارم و باید بروم.

بچه گفت:«صبر کن! حتّی وقت نداری یک عکس آتشین با هم بیندازیم؟»

آبچی اژدها درحالی که میپرید، بلند گفت:«نه!» و از آنجا دور شد. رفت و رفت تا به نزدیکی ایستگاه اتوبوس رسید. نرسیده به ایستگاه فیل و زرافه تا او را دیدند، از ترس لرزیدند.

آبچی اژدها گفت:«چی شده؟ چرا میترسید؟»

هر دو با هم گفتند:«ببخشید شما هم اژدهایی؟»

- بله.

- یک اژدهای راست راستکی؟

- بله. مگر نمیبینید؟

گفتند:«تو هم میخواهی بادکنک ما را با آتش بترکانی؟»

آبچی اژدها گفت: «نه، چرا این کار را بکنم؟»

فیل گفت:«آن اژدها که توی ایستگاه ایستاده، میخواهد این کار را بکند. گفت اگر بادکنکهایتان را به من ندهید با آتشم آنها را میترکانم.»

آبچی اژدها تا خواهرش را دید، با خنده گفت:«خواهر من این حرف را زده؟»

هر دو گفتند:«بله، ما از او دور شدیم که این کار را نکند.»

آبچی اژدها هاهاها خندید.

زرافه گفت:«یواش بخند، آتش میگیریما!»

آبچی اژدها گفت:«نترسید، من اژدهای آبیام؛ یک اژدهای آبی بیخطر. سالهاست که دیگر از دهانمان آتش بیرون نمیآید.»

فیل گفت: «پس خواهرت؟»

آبچی اژدها گفت:«او هم همینطوری است.»

زرافه گفت: «پس...»

آبچی اژدها هاهاها خندید و گفت:«با شما شوخی کرده، ما اژدهای واقعی هستیم، امّا یک اژدهای واقعی سرمایی. شال گردنم را ببینید. اگر سرما بخورم، عطسه میکنم و اگر عطسه کنم از دماغم قالبهای یخ بیرون میریزد.»

بعد رفت توی ایستگاه و به خواهرش گفت:«چرا آنها را ترساندی؟»

خواهرش فقط خندید. آبی بود. آبیتر شد. به او گفت:«عذرخواهی کن.»

خواهرش عذرخواهی کرد و دوستانش او را بخشیدند. حتّی به نشانهی دوستی یک بادکنک قرمز به او دادند.

خواهرش را پشتش سوار کرد و به طرف خانه پرواز کرد. توی راه همهاش به بادکنک قرمزی که توی دست خواهرش بود، فکر میکرد. برای آزمایش علوم فردا خیلی خوب بود.

۱۱۹۰
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، داستان،داستان دانش آموزی،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید