عکس رهبر جدید

چاله‌ی تنها

  فایلهای مرتبط
چاله‌ی تنها

یک چاله بود. چاله توی کوچه، گوشهی دیوار بود. برای همین کسی او را نمیدید. هرچی هم داد میزد، هوار میکشید، باز هم کسی او را نمیدید. چاله برای اینکه دیده بشود، فکری به ذهنش رسید. آخ که چقدر خوشحال شد! گفت: «از این بهتر نمیشود!»

گربه میخواست بپرد روی دیوار. چاله گفت: «هام» و پای گربه را کشید توی خودش. گربه میومیو کرد. از توی چاله بیرون آمد. خودش را تکاند و گفت: «این چاله دیگر از کجا پیدا شد؟» و بعد لنگلنگان رفت.

پیرزن رفته بود نان بخرد. همین که نزدیک چاله رسید، چاله گفت: «هام» و عصایش را قورت داد. پیرزن خواست بیفتد، دستش را به دیوار گرفت. عینکش را بالا آورد و گفت: «این چاله اینجا چکار میکند؟»

دختربچّهای گربه را بالای دیوار دید. دست مادرش را ول کرد و دوید طرف گربه. چاله گفت: «هام» و پای دختربچّه را گرفت. دختر گریه کرد. مادر پایش را آورد بیرون. همینطور شلوار بچّهاش را تکاند و گفت: «چه چالهی بدی! اینجا چه میکند؟»

چاله دوست نداشت بَد باشد. فقط میخواست تنها نباشد. ولی نمیدانست چهجوری؟

بچّهها توپبازی میکردند. توپشان نزدیک چاله رسید. چاله گفت: «هام» و توپ را هم خورد. داد و بیداد بچّهها بلند شد. گفتند: «حالا کی میرود توپ را از همسایه بگیرد؟»

یکی گفت: «تو برو.»

دیگری گفت: «نه، تو برو.»

یکدفعه یکی از بچّهها داد زد: «بیایید، بیایید. توپ نرفته خانهی همسایه، افتاده توی این چاله.»

توپ را از چاله بیرون آوردند و گفتند: «چه چالهی خوبی! خوب شد اینجا بود.»

چاله خوشحال شد. از آن به بعد فقط و فقط توپ بچّهها را میگرفت و دیگر تنها نبود. بچّهها هم هردفعه میگفتند: «چه چالهی خوبی! خوب شد اینجاست.»

۴۴۶
کلیدواژه (keyword): رشد کودک، قصه
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید