عکس رهبر جدید

دختری که خیلی تعجب کرد

دختری که خیلی تعجب کرد

نازلی یک دختر دختری عجیب و غریب بود. که از چیزی تعجّب نمیکرد. مثلاً تعجّب نمیکرد چرا مار اینقدر دراز است. یا چرا اسب آبی ، آبی نیست یا چرا هزارپا آنقدرها هم زیاد پا ندارد . تا اینکه یک روز چند کتاب   به دستش رسید. قبل از خواب کتاب خفّاش دیوانه را برداشت و شروع کرد به خواندن، امّا زود به خواب رفت.

صبح وقتی بیدار شد، خیلی تعجّب کرد. چون همهچیز را سر و  ته میدید. فرش بالای سرش بود و سقف زیر پایش. لامپ اتاق نزدیک پاهایش بود و تختش دور.  کتابی که دیشب  میخواند، کنار تخت افتاده بود. رویش عکس خفاشی که با بال های سیاه از شاخه درختی آویزان بود، دیده می شد.

نازلی فکر کرد: وای من حتماً یک خفاش شدهام!

به پاهایش که محکم به سقف چسبیده بود، نگاه کرد. شبیه خفاش نبود.پنج تا انگشت داشت و شلوار راحتی گل گلی توی پایش بود. به دست هایش هم بالهای سیاه نچسبیده بود. النگوهای رنگرنگیاش هم روی مچ برق می زدند.

یکی از ابروهایش از تعجّب بالا رفت. چرا به سقف سروته چسبیدهام؟ پاهایش را بلند کرد و مثل اینکه روی زمین است، قدم زد. یک ابروی دیگرش هم بالا رفت.

روی دیوار  صاف ایستاد. او حالا واقعاً تعجّب کرده بود. چون میتوانست از سقف آویزان بشود و راه برود و بدود.

نازلی روی سقف دوید و فریاد زد:«به اوّلین دختر خفّاشی جهان سلام کنید.»

پدر و مادرش با دیدن او از ترس از حال رفتند.نازلی گفت:« اینکه ترس ندارد. مثل من کتاب بخوانید تا فقط تعجّب کنید»

بعد فکر کرد: شاید هم اگر پرواز میکردم، آنوقت ...

شب کتاب عقاب کوهستان را برداشت. توی تختش رفت و درحالیکه آن را میخواند، سعی کرد بخوابد.

۴۱۶
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، داستان
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید