قارقور قارقور... این صدای شکم قورباغه کوچولو بود. این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. هیچ کس نبود. دستش را گذاشت روی شکمش و گفت: «هی، چه کار میکنی؟ میخواهی همه بدانند من خیلی وقت است مگس نخوردهام؟!»
شکم قورباغه کوچولو باز هم قارقور کرد. آرام گفت: «خب بابا یواشتر!»
ماهی دمکوتاه که از صدای شکم قورباغه از خواب پریده بود، گفت: «ای بابا، خب بهش مگس بده!» و سُر خورد و رفت زیر آب تا بخوابد.
شکم قورباغه باز هم قارقور کرد. قورباغه کوچولو پرید، نشست روی سنگ و گفت: «باید مگس بگیرم.» زبانش را ویژ فرستاد بیرون. یک مگس گرفت و تندى قورت داد.
- چه خوشمزّه بود!
و دوباره یکی دیگر و باز هم یکى دیگر گرفت و قورت داد. شکم قورباغه کوچولو سیر شد.
دیگر قارقور نکرد. آن وقت قورباغه کوچولو با خوشحالى پرید پیش دوستانش تا با هم قورقور آواز بخوانند و بپّربپّر بازى کنند.