عکس رهبر جدید

ابرقهرمان گریه‌انداز

ابرقهرمان گریه‌انداز

شهر اَبَرقهرمانها برایش مثل قبل نبود. همه از او حرف میزدند. اینکه کی به این شهر آمده و اصلاً چه کسی گفته که گریه انداختن، کار قهرمانان است! میشنید که میگفتند او با گریه انداختن بقیه، شهر را غمگین میکند.

شهر اَبَرقهرمانها، دیگر جایی برای او نداشت. او فقط پیاز سادهای بود که دیگران را به گریه میانداخت. مهم نبود چه بگوید، از بهار بگوید یا از زمستان. همین که لب باز میکرد دیگران را به گریه میانداخت. حالا اگر یک وقت دلش میگرفت و آواز میخواند دیگر سنگها هم به گریه  میافتادند.

حکمش را زده بودند روی تخته اعلانات شهر: "گریه انداختن کار قهرمانانه ای نیست!" و این یعنی پیاز دیگر مجوز ماندن نداشت. لباسهایش را جمع کرد و همه را لایه لایه روی هم پوشید. کنار پنجره رفت و برای آخرین بار به آسمان شهر نگاه کرد. باد قهرمان با آن قدرت عجیبش، ابرهای گنده را هل میداد و هرجا که میخواست، میبرد. میخواست پنجره را ببندد که از دور آن شعله های نارنجی را دید. از پلهها با عجله پایین آمد. آتش نصف شهر را فرا گرفته بود و بزرگترین قهرمانها هم با آن بازوهای کلفت و نیروهای عجیب نتوانسته بودند کاری کنند.

پیاز فکری کرد. آن وقت با تمام وجود باد را صدا زد. باد، دستپاچه ابرها را هل داد. آنوقت پیاز معطل نکرد. با صدای بلند داد کشید: سلام! با شنیدن صدایش ابرها به گریه افتادند و اولین قطرهی باران روی زمین افتاد. بعد پیاز شروع کرد بلندتر و بلندتر آواز خواند. ابرها زار زار گریه میکردند.آتش که خاموش شد، تکههای کاغذ و تخته اعلانات روی زمین افتاده بود. باد داشت از خوشحالی توی کوچهها میدوید و آن کاغذها را با خودش میبُرد.

۳۲۱
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، داستان
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید