عکس رهبر جدید

این که نشد تشکر!

  فایلهای مرتبط
این که نشد تشکر!

امامُ الحَسنِ العَسکَری (ع): لا یعرِفُ النِّعمَهَ الاَّ الشّاکِر، وَلا یشکُرُ النِّعمَهَ الاَّ العارِفُ / بحارالأنوار، ج. 75، ص. 378

امام حسن عسکری (ع): هیچکس قدر نعمت را نخواهد دانست مگر آنکه شکرگذار آن نعمت باشد و کسی نمیتواند شکرگذار نعمت باشد مگر آنکه نعمت خدادادی را بهتر بشناسد.

 

بابا میگوید: «عجب شام خوشمزّهای بود. مثل همیشه عالی. دستپخت شما بینظیر است خانم.»

مامان جواب میدهد: «نوش جان!»

ما هم از مامان تشکّر میکنیم و میرویم جلو تلویزیون. بابا میگوید: «تشکر خشکوخالی که فایده ندارد! آدم باید هم به زبان بگوید، هم یک کاری کند. حالا برگردید ببینم! کمک کنید سفره را جمع کنیم.»

بابا ظرفها را میشوید. من بشقابها را میبرم. آبجی نمکدان و نان و پارچ آب را...

مامان میگوید: «ممنون! اینجور تشکر کردن خستگی آدم را درمیبرد!»

 

 

 


 

بوی عید

 

حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم

«حسن العهد من الایمان.»

خوش قولی از ایمان است

کنزالعمال، ج 4، ص 365، ح 10937

 

میگوید:«امّا تو قول داده بودی! دوشنبه امتحان داریم.» صدایش از ناامیدی و نگرانی میلرزد.

کتابش را میبندد و میگذارد توی کیفش. میخواهم چیزی بگویم، امّا لبهایم حرکت نمیکنند. صدایم درنمیآید. حق با علیرضا است. خودم گفتم که لازم نیست معلّم خصوصی بگیرد. خودم گفتم همهی سؤالهایش را روی کاغذ بنویسد. قرار گذاشتم که روز یکشنبه بروم خانهشان تا همهی آنها را یادش بدهم. ریاضی من از بقیهی بچّهها بهتر است. دلم میخواهد برای صمیمیترین دوستم کاری کنم. بهترین کار همین است. یکشنبه به خاطر تولد حضرت رسول (ص) تعطیل است و میتوانم روز قبل از امتحان حسابی با او کار کنم.

امّا... من که نمیدانستم درست همان روز یکشنبه، مادربزرگ و پدر بزرگ ما را دعوت میکنند باغشان که نزدیک شهر است. بعد از مدّتها که به خاطر کرونا هیچ جا نمیرفتیم، حالا که هم آنها و هم  مامان و بابای من واکسن زدهاند بالاخره میتوانیم برویم و آنها را از نزدیک ببینیم. خدا میداند چقدر دلم برای آنها تنگ شده. مهمانی باغ پدربزرگ همیشه خیلی خوش میگذرد. کلّی مرغ و خروس و جوجه هم دارند که  من و سارا خواهرم خیلی دوستشان داریم. پدربزرگ گفته برای من و سارا توی ایوان تاب هم بسته. چی از این بهتر؟

امّا یک چیزی روی این خوشحالی سایهی سیاه میاندازد. انگار توی خیالم یکدفعه زمان تند میشود. توی یک چشم بر هم زدن مهمانی تمام میشود. میآییم مدرسه و امتحان میدهیم. من نمیتوانم از شادیهای دیروزم چیزی بگویم. چون علیرضا سرحال نیست. چون به خاطر بدقولی من امتحانش را بد داده است. ...

از تصور این ماجرا توی خیالم دهانم تلخ میشود. خاطرههای باغ و پدر بزرگ و مادر بزرگم کمرنگ میشود. تنها چیزی که میبینم صورت غمگین علیرضاست.

از خیال بیرون میآیم. راه میافتم دنبال علیرضا. توی حیاط کنار آبخوری است. میگویم:«من فردا صبح اوّل وقت در خانهتان هستم. نگران نباش. همهچیز را یاد میگیری.»

علیرضا با تعجّب نگاهم میکند و میگوید:«امّا طول میکشد. خیلی اشکال دارم.»

میگویم: «خب طول بکشد. مهم نیست. این امتحان فقط یک بار است، امّا مهمانی باز هم هست. تازه اصلاً تو بگو همین یک مهمانی توی دنیا باشد. من قول دادهام. آدمِ مسلمان زیر قولش نمیزند.»

۴۶۶
کلیدواژه (keyword): رشد دانش‌آموز، راه آسمان،سپاسگزاری،امام حسن عسکری،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید