انتظار میرود مدیر مدرسه از دانش و تخصص کافی در زمینه مدیریت و رهبری آموزشی برخوردار باشد. علاوه بر آن، لازم است با حوزههای دیگر تربیت نیز ارتباط برقرار کند و بهطور پیوسته بر دامنه دانستههای خود بیفزاید. یکی از زمینههایی که اطلاع از آن برای مدیر مدرسه بسیار ضرورت دارد، روانشناسی و مشاوره است. در این مجموعه مطالب، نویسنده با هدف آشناکردن مدیران مدرسهها با مفاهیم و کاربردهای مشاوره، بهجای توضیحات معمول، از قالب داستان و روایت استفاده کرده است. امید میرود مدیران ضمن توجه و تعمق در این داستانها، تجربههای مشاورهای خود را هم برای ما بفرستند.
حال خوب برای همه
خانم دلخوش دبیر عربی بود، ولی در دانشگاه مشاوره هم خوانده بود و در این زمینه فعالیتهایی هم داشت. در کلاس از فوتوفن مشاوره خیلی استفاده میکرد و این باعث میشد هم ارتباط خوبی با بچهها بگیرد و هم کلاسش حس و حالِ خوبی داشته باشد. دبیر موفقی بود و بارها از اداره پیشنهاد کرده بودند مدیریت مدرسهای را بپذیرد. نمیپذیرفت، چون اعتقاد داشت در کلاس راحتتر است و حوصله دردسرهای مدیریت را ندارد.
آن روز که داشت تدریس میکرد، رفتار یکی از دانشآموزان برایش عجیب به نظر میرسید. از همان دقایق اولیه زُل زده بود به او و با چشمهایش او را تعقیب میکرد. هی میخواست بپرسد اتفاقی افتاده است؟ داشت به خودش شک میکرد! نکند لباسش ایرادی داشت! روی صورتش چیزی مانده بود! چیزی به لباسش چسبیده بود! حرفی زده بود که نباید میزد!
کلاس ادامه داشت، ولی رفتار دانشآموز تغییری نمیکرد. یکیدو بار به بهانه درس، سؤالی از همان دانشآموز پرسید، ولی جواب خاصی نگرفت؛ انگار به موضوع جدیتری فکر میکرد. معلمی نبود که خجالت بکشد یا نتواند حرفش را بزند. هرچه حوصله کرد، متوجه شد اینطوری بهجایی نمیرسد و نمیتواند از این وضعیت رمزگشایی کند. بالاخره جریان درس را متوقف کرد. رودررو با آن دختر ایستاد و پرسید: «دخترم! چیزی شده؟ چرا اینقدر نگاه میکنی؟» دختر ناگهان متوجه شد وضعیت کلاس عوض شده و مورد سؤال قرار گرفته است. صورتش سرخ شد و خجالت کشید. انتظار نداشت اینطوری مورد توجه همکلاسیها قرار بگیرد. با احتیاط و آرام شروع به حرفزدن کرد. در ذهنش داشت جملهها را طوری مرتب میکرد که حرفش را درست بگوید. پس از چند ثانیه این دست و آن دست کردن، گفت: «خانم! راستش میخواستم بگویم شما که اینقدر حال همه را خوب میکنید، چرا این کار را برای تعداد بیشتر و بزرگتری انجام نمیدهید؟!»
خانم دلخوش تصور هر پاسخی را داشت غیر از این. اصلاً فکرش را هم نمیکرد مورد سؤال قرار بگیرد؛ آن هم چنین سؤالی! چطور این سؤال به ذهن دانشآموز آمده بود؟ با لبخندی دوستانه و حاکی از تعجب پرسید: «دخترم، منظورت چیست؟» دختر جواب داد: «خانم، شما چرا مدیر مدرسه نمیشوید؟ میتوانید مدیر خیلی خوبی باشید و بهجای یک کلاس، حالِ یک مدرسه را خوب کنید.»
هیچوقت از این زاویه به موضوع مدیر شدن فکر نکرده بود! تصور همیشگیاش از مدیریت، بههمخوردن نظم زندگی، سر و کله زدن با آدمهای متفاوت، مشکلات گوناگون و دردسرهای احتمالی دیگر بود. حالا به این فکر میکرد اگر کسی که مدیر مدرسه است، مشاور یا روانشناس باشد و فنون ارتباط مؤثر را بداند، شاید بتواند بهتر مدیریت کند.
الان بیستوچند سال از آن زمان میگذرد. خانم دلخوش در این مدت مدیریت پنج مدرسه را تجربه کرده است. در کارش سختیهای زیادی را تحمل کرده و تجربههای فوقالعادهای بهدست آورده است. هر زمان به دشواریها و گرفتاریهای کارش فکر میکند، یاد حرف همان دختر میافتد: شما میتوانید حالِ یک مدرسه را خوب کنید!
قضاوت زودهنگام
انگار روانشناس خبرهای بود، چرا که هم مشکل را تشخیص داده و هم برای آن چارهجویی کرده بود. بالاخره آدم وقتی تجربه و سابقه داشته باشد، بهتر از دیگران مشکلات را میفهمد. حتماً لازم نیست روانشناس یا مشاور باشی تا اگر دانشآموز مشکلی داشت، بدانی چگونه آزمون بگیری، چگونه تشخیص بدهی و برای بیان مشکل، از چه کلمههایی استفاده کنی. کار همه را هم راحت میکنی و همه زودتر به نتیجه میرسند.
مدیر دبستان دخترانه برای مرکز مشاوره اداره نامه زده و در مورد یکی از دانشآموزان درخواست رهنمود کرده بود. همه چیز عادی بود، غیر از یک نکته. مدیر رهنمود خواسته بود، ولی انتظار داشت این رهنمود همان نظر و تشخیص خودش باشد. او خیلی مختصر و محترمانه خواسته بود از دست دانشآموزی راحت شود؛ با برچسبِ «عقبمانده ذهنی».
«دانشآموز ... در درسها پیشرفتی ندارد و عقبمانده ذهنی به نظر میرسد. خواهشمند است اقدامات لازم را برای معرفی این دانشآموز به مدرسه عقبماندگان ذهنی انجام دهید. منتظر رهنمود شما هستیم.»
دانشآموز بانمک!
مشاور اداره از طرف مدیر دبیرستان پسرانه دعوت شده بود درباره مشکلاتی که یکی از دانشآموزان برای کلاس و مدرسه ایجاد میکند، بررسیهای لازم را بهصورت میدانی انجام دهد. تقریباً همه از این دانشآموز شاکی و عاصی بودند. نه فقط مدیر و معلمان او، بلکه بقیه همکاران و سرایدار و حتی دانشآموزان هم.
در دفتر مدرسه، هر دبیری درباره شرارتها و شیطنتهای دانشآموز چیزی میگفت و بقیه هم تأیید میکردند. بین این همه حرف، ناگهان یکی از معلمان گفت: «آقا، چرا از فلان دانشآموز هم نمیگویید که خیلی شلوغ است و اهل شیطنت!» معلمان داشتند به هم نگاه میکردند. لبخندها و حالتهای چشم و ابروها نشان میداد خبری هست. یا چیزی را پنهان میکردند یا دلیل خاص دیگری داشت که تا حالا کسی اسمی از این دانشآموز به میان نیاورده بود. لبخندها هم شک مشاور را بیشتر میکرد. چرا شیطنت یکی گزارش شده بود و دیگری نه؟ بعد از لحظاتی ابهام و تعلیق، یکی از معلمان به ماجرا خاتمه داد: «درست است که بچه شلوغ و ناآرامی است، ولی بانمک است!» معلمان دیگر هم با همان لبخند و حالتهای چشم و ابرو تأییدش کردند.
سیگار
قضیه بالا گرفته بود. معاون مدرسه در راهرو با شنیدن سر و صدای دانشآموزان به کلاس سرک کشیده بود. از دبیر فیزیک خبری نبود و بچهها داشتند با هم حرف میزدند. احتمالاً دبیر باز تأخیر داشت، اما ظاهراً خبرهای دیگری هم بود. از کلاس بوی سیگار میآمد. حالا وقت سؤالهای کارآگاهی بود: چه کسی سیگار آورده؟ چه کس یا کسانی کشیدهاند؟ چه کسانی آمادهاند خطاکاران را لو بدهند؟ اصلاً چند نخ سیگار بوده و الان چند تا باقیمانده است؟
معاون، مبصر و چند نفر از دانشآموزان را به دفتر برد. مدیر هم در جریان ماجرا قرار گرفت. بازخواست آغاز شد: خودتان میگویید یا طور دیگری رفتار کنم؟ مگر نمیدانید آوردن سیگار به مدرسه قدغن است؟ اگر پدر و مادرتان بدانند، چه میکنند؟
مبصر خواست توضیحی بدهد، اما معاون حرفش را قطع و تأکید کرد فقط و فقط واقعیت را میخواهد: داستانبافی نکنید. راستش را بگویید.
با آنکه دبیرستانی بودند، ولی نزدیک بود اشک یکی دو نفرشان در بیاید. قضیه داشت جدیتر میشد که دبیر فیزیک وارد شد: «آقا ببخشید! ظاهراً سوءتفاهمی پیش آمده است. من وارد کلاس شدم، سیگار دستم بود. دلم نیامد خاموشش کنم. چند پُک زدم و رفتم تا سیگار را خاموش کنم و برگردم.» مدیر و معاون بهآرامی و با تأسف سر تکان میدادند. یک چشم به دبیر و یک چشم به بچهها داشتند.
بیخیالِ کنکوری!
علیرضا از همه بچهها راحتتر درس میخواند. تازه، به دیگران هم کمک میکرد. با آنکه در مدرسه غیردولتی درس میخواند، اما از خانواده چندان مرفهی هم نبود. یکی از برنامههای خوب مشاور مدرسهشان این بود که برای دانشآموزان سال آخر تکبهتک وقت مشاوره تعیین میکرد و به آنان فرصت میداد درباره خودشان صحبت کنند. مشاور چند سؤال میپرسید، از جمله: از وضعیت الان چقدر راضی هستی؟ آیا واقعاً کنکور و قبول شدن در دانشگاه برای تو موضوع مهمی است؟ اگر مهم است، فکر میکنی از چند درصد توانت برای موفقیت استفاده میکنی؟ بقیه توانت کجا میرود؟ برای موفقشدن و استفاده کامل از توانت چه پیشنهادهایی داری؟
این پرسش و پاسخهای چالشی، به خیلی از بچهها کمک میکرد صادقانه و منصفانه خودارزیابی کنند. کسی از دانشآموز بازخواست نمیکرد، فقط آینهای مقابل او میگذاشت تا خودش واقعیتها را ببیند و تحلیل کند. چون بچهها در ساعتهای درسی برای مشاوره فراخوانده میشدند، مدیر مدرسه اول دلخوشی از این برنامه نداشت و تصور میکرد وقت درسی آنها تلف میشود. بهمرور که احساس رضایت بچهها و افزایش انگیزه درسیشان را دید، فهمید اولاً لازم است به هر فرد جداگانه توجه شود تا در فرایند تربیت و مدرسهداری کسی نادیده گرفته نشود و ثانیاً هر انسانی به فرصتهایی برای خودارزیابی و چالش با خود نیاز دارد و چه بهتر که این فرصت زیر نظر فرد متخصصی مانند مشاور فراهم شود.
وقتی نوبت علیرضا شد و او حرفهایش را زد، مشاور احساس کرد حال خوبی دارد و بهجای علیرضا، خودش به چالش کشیده شده است! علیرضا فلسفهای برای زندگیاش داشت. احساس میکرد وظیفه دارد به همه کمک کند. بُمب انرژی مثبت بود. بهقدری در برابر درس و کتابها احساس قدرت و تسلط داشت که میشد گفت بیخیال است.
چه خوب میشد که در درسخواندن و امور تحصیلی، بهجای این همه تأکید بر درس و امتحان و نمره و آینده، روی انگیزش بچهها تمرکز میکردیم. انگیزه قوی، خیلی از کارهای سخت را آسان میکند. جای مدیریت انگیزش در مدرسهها خالی است.
نکتههای مدیریتی: ارتباط شاگرد و معلم
اگر شاگرد احساس کند معلم او را دوست دارد، تحت تأثیر قرار میگیرد، ولی اگر احساسش این باشد که معلم متنی را بهخاطر پول و حقوق و دستورالعمل تدریس میکند، او هم بهخاطر گرفتن مدرک درس میخواند.
اخلاق آموزش، محسن قرائتی