ماهک از پشت پنجره، حیاط را نگاه کرد.
سروصدای گنجشک شنید. از توی حیاط نبود، از توی دفترش بود. با تعجّب گفت: «من که هنوز چیزی نکشیدهام!»
یکدفعه گنجشک آمد و گفت: «جیکجیکجیک... آب را کی خورده؟»
ماهک دوید پیش گنجشک و دید حوضِ پُر از آب، خالی شده است.
ماهک با صدای بلند گفت: «آهای! کی آب را خورده؟»
خروس بدو بدو آمد و گفت: «قوقولی قوقو! من که نخوردم.»
گربه آمد. بَرّه آمد.گاو آمد. مرغ و جوجه هایش آمدند. سروصدا بلند شد: «میومیو... بعبع... ماعماع... قدقد... جیکجیکجیک...»
ماهک پرسید: «کی آب را خورده؟»
گربه گفت: «من که نخوردم.»
برّه گفت: «من هم که نخوردم.»
گاو گفت: «من هم همین طور.»
مرغ و جوجه ها هم گفتند: «ما هم که نخوردیم.»
ماهک دور حوض چرخید و نگاه کرد. یکدفعه خندید و گفت: «فهمیدم. آب خودش رفته!»
چشم همه از تعجب گِرد شد! با هم گفتند: «آب رفته؟ چه طوری؟»
ماهک کنار حوض را نشان داد و گفت: «حوض از اینجا تَرَک خورده و آبش رفته.»
ماهک تُندی حوض را درست کرد و بقیه دویدند و از رودخانه آب آوردند، حوض را پر از آب کردند و همه مشغول خوردن آب شدند.
ماهک خوشحال بود که حیوانات آب دارند و تشنه نمی مانند.