باباحاجی، پدربزرگ باباست. او در شهر زنجان زندگی میکند. من او را خیلی دوست دارم. سال گذشته برای دیدن باباحاجی به زنجان رفتیم.
نزدیکیهای زنجان یک ساختمان گنبدی شکل بزرگ و باشکوه، از دور دیدیم. خیلی دلم میخواست آن را از نزدیک ببینم.
ساختمان بلند، گنبد سلطانیه بود. یک ساختمان خیلی قدیمی که تمام آن از آجر ساخته شده بود. گنبد سلطانیه بزرگترین گنبد آجری جهان است. وقتیکه وارد آن شدیم، فهمیدم چهقدر سقف آن بلند است. بالای آن هم نورگیر داشت و نور خورشید از آن به داخل میتابید.
خیلی عجیب بود که سقف به این بلندی، حتّی یک ستون هم نداشت و بعد از گذشت چند صد سال خراب نشده بود.
وقتی به خانه باباحاجی رسیدیم، از بابا پرسیدم چهطور این ممکن است. بابا با دو استکان چای و یک برگ کاغذ، یک پُل درست کرد.
باباحاجی به من گفت یک حبّه قند روی پل کاغذی بگذارم. کاغذ و قند پایین آمدند.
بار دوم باباحاجی یک کاغذ دیگر را به شکل خمیده زیر پل قرار داد. این بار، پل کاغذی وزن قند را تحمّل کرد.
آنوقت من فهمیدم که چرا گنبدها به ستون نیاز ندارند.