عکس رهبر جدید

کنکور ازدواج مادربزرگ!

  فایلهای مرتبط
کنکور ازدواج مادربزرگ!

خانم حیدری، معلم ادبیاتمان به محض واردشدن به کلاس گفت: «درس امروز در مورد گنج‌های خانگی است.» همه بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که ادامه داد: «بله گنج‌های خانگی که بیخ گوشتان هستند و شما از آن‌ها غافلید!»

به پای لیلا زدم و زیر لب گفتم: «زنگ ادبیاته یا علوم؟»

معلم گفت: «اگر شما بخواهید خاطره بنویسید، می‌توانید از خاطره‌های پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها استفاده کنید. آن‌ها با اشتیاق اطلاعاتی را در اختیار شما می‌گذراند که گنج‌های با ارزشی هستند برای نوشتن. کافی است کنارشان بنشینید و از آن‌ها بخواهید برایتان خاطره تعریف کنند. آن‌ها دلشان می‌خواهد یک نفر باشد که برایش حرف بزنند.»

همراه مامان و بابا به خانه خاله نرفتم، به امید اینکه مامان بزرگ خاطره توپی تعریف کند و فردا با خواندن آن توی مدرسه قیافه بگیرم. برای مامان بزرگ شرح دادم که معلم او را گنج خانگی خطاب کرده است.

مامان بزرگ نشست روی مبل و خیره شد به عکس پدربزرگ و گفت: «آن موقع‌ها، وقتی به خواستگاری دختری می‌رفتند، با خودشان سبزی می‌بردند. دختر باید جلوی مادرشوهر سبزی پاک می‌کرد. اگر خوب پاک می‌کرد، مورد پسند بود، اگر نه که هیچ، تازه سبزی پاک‌کرده را هم با خودشان می‌بردند. من از آن دخترهایی بودم که خیلی دلم می‌خواست عروس بشوم. به همین دلیل تا آنجا  که می‌توانستم، در این امر مهم کوشش می‌کردم.

پاییز بود که یکهو سیل عظیمی از خواستگار به خانه ما روانه شد. من مجبور بودم هر روز بنشینم یک عالمه سبزی پاک کنم؛ ترخون، نعناع، شوید. اوایل با اشتیاق این کار را انجام می‌دادم، ولی وقتی می‌رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند، ناامید می‌شدم. زمستان از راه رسید، خواستگارها هم به خواب زمستانی رفتند و کم و ناپدید شدند. دوباره فصل بهار که شد، خواستگاری رونق گرفت. این را هم بگویم که سبزی‌های بهار و پاییز برای خشک‌کردن خیلی عالی‌تر هستند. مامان من هم که زن باهوشی بود و این وضع را دید، به خواستگارهای بعدی گفت: خودمان سبزی داریم، لطفاً بدون سبزی بیایید. این‌طوری هم سبزی‌هایش پاک می‌شد، هم خواستگارها ادب می‌شدند.

تا اینکه مادرشوهرم به خواستگاری آمد. او مرا بدون سبزی پاک‌کردن پسندید. مامانم که ذوق‌زده شده بود، احتمالاً هی می‌گفت: این‌ها کارشان درست است. اهل زندگی‌بودن که با یک سبزی پاک‌کردن معلوم نمی‌شود. خلاصه ما با خوش‌حالی به خانه بخت رفتیم.

پدربزرگت مرد فعالی بود. درست سه روز بعد از عروسی، یک وانت سبزی توی حیاط خانه خالی شد. کوهی از شوید و نعناع! و من تازه آن موقع فهمیدم فروختن سبزی خشک یکی از راه‌های درآمد این خانواده است! مادر شوهرم وقتی قیافه متعجب مرا دید، خندید و گفت: آوازه سبزی پاک کردنت همه جا پیچیده بود، عروس جانم!»


۱۹۲۷
کلیدواژه (keyword): رشد جوان، مرغ آمین،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید