عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

یک زمستان، یک روستا، یک انار

  فایلهای مرتبط
یک زمستان، یک روستا، یک انار
حبیب فرشباف، آموزگار بازنشسته اما فعال

حبیب فرشباف متولد 1323 در تبریز است. از سال 1342 در روستاهای آذربایجان معلم بوده است. او همچنین از شاعران حوزه‌ی کودک و نثر بزرگ‌سال است. در این فرصت او را نه‌تنها به واسطه‌ی آموزگار بودنش، بلکه یک فعال اجتماعی خواهیم دید که بعد از بازنشستگی خود را وقف کودکان کار کرده است.

 

آموزگار، حرفهآموز و خادم کتاب

فرشباف در منطقه‌ی مولوی و «خانه‌ی کودک شوش» در تهران به آموزش‌های جبرانی درسی و حرفه‌آموزی به کودکان کار مشغول است. او از رسانه‌ای شدن چندان رضایت ندارد. در جواب ما که پرسیدیم چرا آموزگار شدید، می‌گوید: «اگر بار دیگر به دنیا بیایم، معلمی به‌ویژه در روستاهای آذربایجان را انتخاب خواهم کرد.»

او از سال 1395 با یاری دوستان نویسنده‌اش پویشی به نام تجهیز کتابخانه‌های مدرسه‌های روستایی استان‌های شمال غرب کشور راه انداخته که تا حال توانسته‌اند کتابخانه‌ی 87 مدرسه‌ی روستایی را تجهیز کنند.

 

مجموعه داستان کوتاه

«یک زمستان، یک روستا، یک انار» نام مجموعه‌ی داستانی کوتاهی از حبیب فرشباف است که مرتضی‌ مجدفر آن را از ترکی آذری به فارسی برگردانده است. فرشباف همچنان که روایتگر حوادث و قصه‌های روستاست، عکاس ماهری است که در میانه‌ی سال‌های 1342 تا 1354 عکس‌هایی از روستاها گرفته و در سال 1398، در نمایشگاهی با عنوان «از کرانه‌های ارس» آن‌ها به نمایش گذاشته است. ردیف آخری‌ها یکی از داستان‌های این کتاب است که در ادامه می‌خوانید.

 

ردیف آخریها

جواب مسئله هم می‌شود: دوازده. این هم درسته.

جواب سؤال آخر هم می‌شود: زاویه‌ی قائمه. این هم درسته.

همه‌اش درسته، آفرین! نمره‌اش بیست.

وقتی به اسمی که بالای ورقه نوشته شده بود، نگاه کردم، باورم نشد. باز هم جواب همه‌ی سؤال‌ها را از اول تا آخر نگاه کردم: «خیلی عجیبه! جواب تمام سؤالات درست نوشته شده!»

با تعجب شروع به فکر کردن کردم: «آخر چطور ممکن است بایرام دشتی که همه‌ی امتحانات قبلش، کمتر از ده گرفته، یه‌دفعه بیاد و بیست بگیره!»

جلسه‌ی گذشته را به یاد آوردم. وقتی گچ را زمین گذاشتم و کلاس را از نظر گذراندم، دیدم بایرام مات و مبهوت به من نگاه می‌کند. بنابراین از نو درس را تدریس کردم. این اتفاق نه‌تنها در جلسه‌ی گذشته، بلکه در بسیاری از کلاس‌های قبلی هم تکرار شده بود.

«شاممون را زهر کردی...» اعتراض و گله‌ی همسرم بود که از آن طرف اتاق به صدا در آمده بود. درست است که لقمه‌ی آخر را به زور قورت داده بودم، ولی بیست بایرام کاملاً در گلویم گیر کرده بود.

هنوز هم همسرم غر می‌زد: «صبح می‌ری، شب می‌یایی ... این هم دردسرهای داخل خونه است...»؛ ولی من بدون توجه به غر زدن‌های او، به بیست بایرام فکر می‌کردم.

خوابیدیم، ولی وقتی به یاد آوردم این بچه پیش چه کسی می‌نشیند. لحاف را به کنار انداختم و از جایم بلند شدم. چراغ را بی‌سروصدا روشن کردم و دوباره به ورق زدن اوراق امتحانی مشغول شدم: آذری، مرادی و بالاخره ائلدار سالم. ورقه‌ی بایرام را با ورقه‌ی ائلدار جلوی خودم گذاشتم و با یکدیگر مقایسه کردم. هیچ‌کدام از جواب‌ها شبیه هم نبودند و حیرت‌انگیزتر این بود که همه‌ی جواب‌های بایرام درست بود، ولی ائلدار بعضی از پاسخ‌ها را غلط نوشته بود.

مسئله سخت‌تر از آن شده بود که به راحتی حل شود. آخر ائلدار، شاگرد ممتاز کلاس بود. سر جایم خشکم زد. چشم‌هایم را به نقطه‌ای دوختم و به فکر فرورفتم. چیزی را یافته بودم که خنده به لبانم آورده بود. از عمق وجود، نفسی به راحتی کشیدم، چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.

٭٭٭

ـ بفرمایید!

بعد از اینکه سر جایم نشستم، بایرام را خواستم و از او پرسیدم:

ـ راستش را بگو ... ورقه‌ی ائلدار را چه جوری به دست آوردی؟ ـ آقا! به خدا من ورقه‌ی اونو ندیدم.

ـ پس اون موقع کی اسم تو رو روی ورقه‌ی اون نوشته؟

بایرام، درحالی‌که گریه می‌کرد، گفت: «آقا! به خدا خودش نوشته!»

این حرف، مرا بیشتر عصبانی کرد: «آخه چطور ممکنه؟ یعنی چی خودش نوشته؟»

ـ آقا؟! پریروز من و ائلدار گوسفندهامونو برده بودیم چرا. از او خواستم به من ریاضی یاد بده. بهش گفتم وقتی نمره‌م کم می‌شه، پدرم دعوام می‌کنه. ائلدار هر کاری کرد، من یاد نگرفتم... آخر سر گفت تو کاریت نباشه.. روز امتحان، تنها بالای ورقه، به جای اسم خودت، اسم منو بنویس ... من هم نوشتم.

در همین موقع بچه‌های ردیف آخر خندیدند. وقتی کلاس را از نظر می‌گذراندم، چشمم به ائلدار افتاد. او سرش را به روی میز گذاشته بود و به آرامی گریه می‌کرد.


۱۵۵۷
کلیدواژه (keyword): رشد آموزش ابتدایی، یک کتاب یک داستان، داستان کوتاه،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید