عکس رهبر جدید

خوشه طلایی

  فایلهای مرتبط
خوشه طلایی

خوشهطلایـی از خواب بیدار شد؛ امّا هیچ خوشهای در مـزرعه نبود. خوشهطلایـی چند مـاه صبر کرده بود تا دانههایش برسند و به آسیاب برود؛ ولی حالا جا مانده بود. خیلی غصّهدار شد. بقیه رفته بودند، او هم باید میرفت.

آفتاب که به وسط آسمان رسید، راه افتاد. از آنجا تا آسیاب چند مزرعه بیشتر فاصله نبود. در مزرعهی اوّل خانم مرغی داشت با جوجههایش دنبال دانه میگشت. خوشه طلایی را که دید،گفت: «خوشه جان، کجا میروی؟ برای ما دانه آوردی؟»

خوشه گفت: «نه، دارم میروم به آسیاب.»

خانم مرغـی گفت: «باشد، برو. خدا روزی جوجهها را میرساند.»

خوشهطلایی میخواست گندمها را بـه آسیاب بـرساند، آنها آرد بشوند، نـان بشوند. خیالش راحت بشود، سبک بشود، کاه بشود و با باد هرجـا که قسمتش بود برود. امـّا دلش برای جوجههـا سـوخت و گفـت: «عیبـی ندارد، چندتـا از گندمهایم مال شما.»

بعد هـم به راهش ادامه داد. از مزرعـهی بعدی نگذشته بود که یکـی صدایش کرد: «آهای خوشه جان، کجا مـیروی؟ منـم زمین. خسته شدم از بس علف هرز دیدم. چند تا گندم به من مـیدهی؟»

خوشهطلایـی گـفت: «نه، دارم مـیروم به آسیاب. دانهها باید آرد بشوند.»

زمین گفت: «باشد برو. اگر خدا بخواهد گندم من هم میرسد.»

خوشهطلایـی باز دلش بـرای زمین سوخت. چندتا از گندمها را هم به زمین داد. خیلی سبک شده بود. فکر کرد اینطوری زودتر به آسیاب میرسد. به اندازهی یک نان کوچک هنوز گندم داشت.

مزرعـهی بعدی خیلـی بزرگ نبود؛ امّـا تا آمـد برود، مورچـهها صدایش کردند و گفتند: «خـوشه جان، چند تا گندم به مـا میدهی؟ دیـر رسیدیم، همـهی گندمهـا را درو کـردند. هیچـی برای زمستان نداریم.»

خـوشه طلایـی یک نگـاه بـه دانههایش کـرد و یک نگـاه بـه مورچهها. خیلی زیاد بودند.

اگر گندمها را بـه آنها مـیداد برای خـودش چیزی نمیماند؛ امّا دلش برای مورچههـا سوخت. با خودش گفت: «عیبـی ندارد شاید قسمت من این است.» بعد هرچه گندم داشت به آنها داد. آنوقت خستـه و ناامید گوشـهای نشست. دیگر خوشهطلایی نبود، فقط یک ساقه کاه بود.

یکدفعه دستـی او را از زمیـن برداشت و کنار چنـد تـا ساقـهی دیگر گذاشت. خوشهطلایی پرسید: «اینجا کجاست؟»

ساقـهها گفتند: «ایـنجا خانـهی خـالـه پیرزن است. خالـه پیرزن مـیخواهد تنور کهنهاش را تعمیر کند.»

چنـد روز بعـد خـالـه پیرزن خوشهطلایـی و بقیهی ساقـهها را برداشت. با گِل ورز داد و با آنها تمام ترکهای تنورش را پوشاند. خوشهطلایـی به آسیاب نـرفت، گندمهایش آرد و نان نشدند؛ امّا خوشحال بود. چون همیشه همراه خاله پیرزن نان میپخت.

 

۷۸۴
کلیدواژه (keyword): رشد نوآموز، قصه،
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید