کم کم با تابش نور خورشید گرم، و از خواب ناز صبحگاهی بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم، خسته بودم، میخواستم بیشتر بخوابم اما کرمهایی که آنجا بودند مرا قلقلک می دادند و نمی گذاشتند که بخوابم. انگار آنها می خواستند تا با من بازی کنند اما من اصلاً حوصله بازی با آنها را نداشتم.
ظهر بود. زیر نور خورشید داشتم چرت میزدم، که صدایی شنیدم صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد تا این که بالاخره کامیونی از راه رسید و کنار ما ایستاد.
چند کارگر با بیل هایی که در دست داشتند از آن پیاده و به ما نزدیک شدند. آن ها من و دوستانم را داخل کامیون ریختند و با خود بردند. در راه که بودیم با خود درباره سرنوشت نامعلومی که در انتظار ما بود فکر میکردم. غرق در این افکار بودم که به یک کارگاه رسیدیم.
کامیون آنجا ایستاد. ما را خالی کرد بعد چند نفردیگر از راه رسیدند و روی ما آب ریختند. خوب زیر پاهایشان مارالگد کردند تا اینکه به حالت خمیری در آمدیم، به طوری که به یکدیگر چسبیده و همه ما از حال رفته بودیم و نای نفس کشیدن نداشتیم.
بعد از چند ساعتی که هنوز به حال نیامده بودیم، پیرمردی به سراغ ما آمد. او ما را درون قالب های چوبی ریخت و همه ما را به یک شکل قالب زد.
در زیر آفتاب چند روزی را به همان صورت ماندیم تا اینکه کم کم داشتیم خشک می شدیم و ترک هایی روی تن ما ایجاد شده بود که خیلی درد داشت. بعد از گذشت چند روز به همین وضعیت دوباره کارگر ها آمدند و ما را توی گاری گذاشتند، و با خود بردند و در مکانی مرتب روی هم چیدند. تازه فهمیدیم که به آنجا کوره میگفتند. چشمتان روز بد نبیند که یکدفعه آتش در اطرافمان شعله ور شد، آنقدر داغ و سوزان بود که انگار فکر می کردی جهنم است.
مگر ماچه گناهی کرده بودیم که باید این طور مجازات میشدیم. مدت طولانی را آنجا بودیم در این مدت سوختیم و از ما چیزی جز مشتی استخوان و روی زرد باقی نماند. بعد از مدت طولانی که در آنجا بودیم ما را با بدن های نحیف و لاغر بیرون بردند و روی هم چیدند. همه سرگردان بودیم که عاقبت ما چه خواهد شد.
پس از چند هفته دوباره ما را سوار کامیون کردند و به جای نامعلومی بردند. ساعتی بعد کامیون ایستاد. بار برکامیون بالا رفت و همه با شدت روی هم افتادیم و دست و پا و سر و صورتمان شکست. صدای ناله بود که از همگی بلند میشد.
تا صبح به همان وضعیت بودیم. همه از درد به خود می پیچیدند و هیچکس تا صبح نخوابید.
خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای چند کارگر را شنیدیم. آنها آمدند و کنار ما مشغول به کار شدند. دوستانم را یکی یکی می بردند همه نگران بودیم.
تقریباً همگی رفتند و تعداد کمی باقی مانده بودیم. تا اینکه مرا نیز با خود بردند. اوستا مرا برداشت و با تیشه به جانم افتاد، آرزوی مرگ می کردم.
اوسر و صورت مرا را آنگونه که میخواست شکل داد. و بعد از آن مرا در گوشهای به کار برد دوستانم هم در اطراف دیده میشدند. آنها هم مانند من سردرگم بودند. نمیدانستیم اینجا کجاست. تا اینکه پس از مدتی روی ما را پوشاندند.
و از روز بعد دیدم عده ای از مردم رو به من ایستادند و معبود یکتا را ستایش میکردند آنجا بود که فهمیدم و به خود بالیدم که آجر محراب شدهام.