عصازنان راه افتاد. نزدیکیهای باغ امام(ع)، کنار جویی نشست. به سر و صورتش آبی زد. گیوههایش را کند و پایش را در آب گذاشت. چه آب خُنکی! صدای تیز جیرجیرکی توی هوا موج برداشته بود و تا دورها میرفت. نسیم خُنکی میوزید. پس از استراحتی کوتاه، گیوههایش را پوشید و از جا بلند شد. از میان علفها و درختچهها راه باز کرد و جلوتر رفت. صدایی شنید. ناگهان چشمش به امامموسیکاظم (ع) افتاد. امام(ع) داشت با داس علفهای بلند کنار باغ را میبرید. کمی ایستاد و به امام(ع) نگاه کرد. وای چه عرقی کرده بود! جلوتر رفت و گفت: «سلام آقا، دارید چهکار میکنید؟»
امام(ع) به طرف او برگشت. با دیدنش لبخند زد و با دستمالی عرق صورت و گردنشان را پاک کرد و گفت: «سلام بر تو، حالت چطور است؟»
پیرمرد جلو رفت تا به امام (ع) کمک کند. امام نگذاشت. پیرمرد زیر سایه نخلی نشست. امام (ع) بیلشان را برداشتند و خاک زیر درختی را شخم زدند. پیرمرد گفت: «فدایتان شوم، چرا اینقدر زحمت میکشید؟ آدمی مثل شما نباید اینقدر کار کند. کارگرهایتان کجا هستند تا کمک کنند؟»
امام(ع) با لبخند پاسخ داد: «آنهایی که از من بهتر بودند، روی زمین خدا کار میکردند.» و دوباره مشغول بیل زدن شد.
پیرمرد پرسید: «منظورتان چیست؟ آنها چه کسانی هستند؟»
امام(ع) دست از کار کشیدند و گفتند: «حضرت محمد(ص) حضرت علی(ع) و همه پدرانم. کارکردن راهِ خوب پیامبران و همه آدمهای درستکار است.»
پیرمرد خندید و گفت: «درست گفتید، حق با شماست. چقدر خوب بود مردم تلاش و استقامت را از مردانِ بزرگی مثل شما یاد میگرفتند. راست گفتهاند که کار کردن خودش نوعی عبادت است. اگر مردم کار و تلاش میکردند، هیچوقت دست نیاز به سوی دیگران دراز نمیکردند.»
امام موسی کاظم(ع) کنار پیرمرد نشست. سفره کوچک نان و پنیرش را باز کرد و هر دو در حال خوردن مشغول صحبت شدند. پیرمرد خیلی خوشحال بود. چشم از امام (ع) برنمیداشت. حرفهای قشنگ امام (ع) به دلش مینشست.