بچّهملخ رو بوتهها بازی میکرد
جَست میزد
بالا و پایین میپرید
برای خودش دست میزد
سوت میزد، آواز میخوند
شعراشو با ناز میخوند
مورچه کوچول حیوونکی
بدو بدو بار میبُرد
دونه به انبار میبُرد
ملخ میگفت: «میای با من بازی کنی؟»
مورچه میگفت: «نه نمیشه، کار دارم.
نمیبینی رو شونههام بار دارم؟»
ملخ میگفت: «ببین هوا چه داغه!
آفتاب داغ میتابه!»
مورچه میگفت: «تموم میشه تابستون
بازم میشه نوبت برف و بارون
نَه گُل، نَه دونهای تو باغ میمونه
باید شب و روز بمونم تو لونه.»
پاییز گذشت و باد و سرما رسید
زمستون از اونور دنیا رسید
مورچه موچول ملخ رو دید یه گوشه
بید بید بید میلَرزید
صداش زد و به لونه مهمونش کرد
فوری براش چند تایی دونه آوَرد
سرش رو بُرد یواش کنار گوشش
اینو میگفت به دوست بازیگوشش:
«یادت میاد جیکجیک مستونت بود؟
تو اون روزها فکر زمستونت بود؟»