چسبولانکا یک گلوله چسبی بود که روی چمنها قِل میخورد و میرفت.
یکهو کفشدوزک را دید که دوختودوز می کرد. رفت جلو و گفت: «سلام، باز هم داری کفش میدوزی؟»
کفشدوزک گفت: «نهخیر، دارم ماسک میدوزم. تو هم میخوای؟ ماسک نزنی، ویروس میاد توی تنت، مریض میشی.»
چسبولانکا خندهی چسبولانکایی کرد و گفت: «نه بابا! ماسک چیچیه؟ ویروس کیه؟ مریضی چیه؟»
کفشدوزک شاخکهایش در هم رفت، امّا چیزی نگفت.
چسبولانکا فکری کرد و یواش چیزهایی گفت.
کفشدوزک گفت: «بلندتر بگو! نمیشنوم.»
چسبولانکا گفت: «آخه بشنوی ناراحت میشی. یعنی خودت نشنیدهای؟ میگن بلد نبود کفش بدوزه، ماسک دوزک شده.»
یکهو مورچهها آمدند. پروانهها و قورباغهها هم آمدند. همگی گفتند: «کفشدوزک جان! خسته نباشی، ماسکهای ما آماده نشد؟»
کفشدوزک نگاهی به چسبولانکا کرد. چسبولانکا هول شد، چَسبش شُل شد و چَسبول چَسبول فرار کرد.