ماهک دفتر نقّاشیاش را نگاه کرد و گفت: «حالا چی بکشم؟»
خودش را کشید. یک برّه هم کشید.
یکدفعه سروصدای مرغ و خروس و گاو و گوسفند بلند شد. ماهک دوید، برّه هم به دنبالش.
توی مزرعه یک روباه آمده بود. عصبانی بود. روباه داد کشید: «حالا که از دستم فرار می کنید، می خواهم توی علف ها و بالای درخت ها آتش روشن کنم. می خواهم همهجا را بیابان کنم.»
ماهک جلو رفت و با اَخم گفت: «نهخیر هم!»
روباه دُمش را اینطرف تکان داد و گفت: «تو کی هستی؟»
ماهک محکم تر گفت: «من دوست همه هستم.»
همه سرشان را تکان دادند، یعنی: درسته! درسته!
روباه دُمش را آنطرف تکان داد و گفت: «من می خواهم سبزه نباشد. درخت نباشد. همهجا بیابان باشد! زود برو کنار!»
ماهک عصبانی شد و گفت: «نهخیر هم!»
ماهک همه را جمع کرد و آهسته گفت: «ما مرغ و خروس می خواهیم. سبزه و درخت می خواهیم.»
همه سرشان را تکان دادند. یعنی: درسته! درسته!
ماهک یک، دو، سه گفت. همه با هم به روباه حمله کردند. روباه ترسید و فرار کرد.
ماهک خندید و گفت: «پس روباه کو؟»
همه سر تکان دادند. یعنی: نیست! نیست!
ماهک با خوشحالی گفت: «آهای درخت ها! ما دوستتان داریم!»