خواهر کوچولویم به من میگوید، ماشین.
تازه زبان باز کرده و چیزها را طوری غلط غلوط میگوید که آدم حرصش میگیرد. هرچه به او میگویم اسم من شاهین است، باز میگوید ماشین. با خنده هم میگوید. انگار میخواهد لج مرا در بیاورد. من هم به او میگویم لوله تا او باشد و هیچوقت به من نگوید ماشین.
حالا کاری نداریم به این چیزها. چی میخواستم بگویم؟
آها! میخواستم از روزی بگویم که مامان کار داشت و باید میرفت بیرون. گفت:«خوب گوشکن شاهین. نمیتوانم لاله را با خودم ببرم. باید دو ساعت مواظب خواهرت باشی. چشم به هم بگذاری، برگشتم.»
ترش کردم و گفتم:«من مواظب لوله باشم؟ امکان ندارد.»
گفت:«اولاً لوله نه و لاله. بعدشم کاری ندارد که، باهاش بازی کن و سرش را گرم کن.»
گفتم:«اولاً آخه چطوری سر یک بچه را که زبان نمیفهمد باید گرم کرد؟ بعدش هم، من درس دارم. هنوز تکالیفم مانده.»
گفت:«بهانه نیاور. حالا بعد از عمری یک کاری از تو خواستم.»
گفتم:«نه.»
گفت:«همین که گفتم. وگرنه جمعه از تولد خبری نیست.»
وقتی مامان به یک چیزی گیر میدهد، کاری نمیشود کرد. باید تسلیم شد. گفتم:«باشد. پس وقتی برگشتی شیرینی ما یادت نرود.»
خودش میدانست، وقتی برمیگشت باید یک بستنی، شیرکاکائویی، چیزی میخرید. گفت:«امان از دست تو.»
مامان که رفت، لاله شروع کرد به گریه. یعنی اوّل نق زد. مثل ماشینی که میخواهد روشن شود، استارت زد. اینجوری: «اهه... اهه... اهه... هه...»
گفتم: «ساکت!»
خیره نگاهم کرد و بعد لبهایش را مچاله کرد و ماشین گریهاش روشن شد. تا حالا ندیده بودم اینجوری گریه کند. انگار نیشگونش گرفته بودم. اوّل محل نگذاشتم و رفتم سراغ تلویزیون. فیلمی داشت که عاشقش بودم، ولی صدای لاله از تلویزیون بلندتر بود. من هم صدای تلویزیون را بلند کردم. اوّل ساکت شد، ولی او هم صدایش را بلند کرد. هیچی از فیلم نمیفهمیدم. صدایش بدجوری رو مخ بود. اشکش با آب دماغ و آب دهانش یکی شده بود. انگار ماسکی از پلاستیک روی صورتش کشیده بود. دلم برایش سوخت. اگر همینطور گریه میکرد، آبی توی بدنش نمیماند و عینهو درخت توی کوچه خشک میشد. تازه، لولهی بیآب کی دیده؟
بهتر بود که ساکتش میکردم. رفتم توی اتاق و هرچی اسباببازی داشت ریختم جلویش، ولی فایده نداشت. الکی پایم را کوباندم به یکی از اسباببازیها و گفتم:«آخ آخ آخ...» و ادای زخمیها را درآوردم. همیشه به این کارم میخندید، ولی حالا بیشتر گاز داد و گریه موتوری کرد.
از آببازی خوشش میآمد. بردمش سر دستشویی و سر و صورتش را شستم. کمی هم آب ریختم توی یقهی لباسش، شاید حس و حالش عوض شود، باز فایده نداشت. دو دستی خودش را کتک زد و از دستم قل خورد زمین.
گفتم لابد گرسنه است. بردمش توی آشپزخانه. برایش خوراکی درست کردم، انگار نه انگار. قاشق اوّل را تف کرد توی بشقاب و زد زیر گریهای که بوی شیرخشک میداد.
خوابش میآمد و هر وقت خوابش میآمد دنیا را دیوانه میکرد. یک مرتبه یاد بادکنکها افتادم. بابا چند تا بادکنک برای تولدم خریده بود. قرار بود هفتم آذر که خواستیم جشن تولد بگیریم آنها را باد کنیم و خانه را خوشگل کنیم. یکی از بادکنکها را باد کردم.
صدای گریهاش قطع شد و گفت:«بادکمک.»
باد نکردم و گفتم:«بادکمک نه! بادکنک.»
دستش را دراز کرد و گفت:«ماشین بادکمک بده.»
گفتم:«وروجک! درست حرف بزن. بگو داداش شاهین بادکنک بده.»
گفت:«ماشین بادکمک... ماشین بادکمک...»
از حرصم گفتم:«جون به جونت کنند لولهای. لو...له.»
دوباره خواست بزند زیر گریه که گفتم:«خب خب خب. الآن برات همچین بادش میکنم که باهاش پرواز کنی.»
چشمهایش را مهربان کرد و گفت:«ماشین... بادکمک باد کن...»
بادکنک را بیشتر باد کردم. خندید. لپش را باد کرد و هوا را فوت کرد. یعنی بیشتر باد کن. گفتم:«نه! میترکد.»
با دهان تفی و لپِ بادی و دست و پا زدن میگفت بیشتر بادش کن. من هم بیشتر باد کردم و او هم هی میخواست بیشتر باد کنم. آخرش خسته شدم و دهان بادکنک را با نخی بستم.
لبخند خستهای زد و دستش را دراز کرد. خیلی عجیب بود. بادکنک را که به او دادم، انگار همه چیز آرام شد. نخ آن را توی دستش گرفت و روی قالی دراز کشید. بادکنک صورتی بود و نرم و سبک روی زمین تکان میخورد. به چشمهایش نگاه کردم. به پلکهایش که سنگین شده بود. تلویزیون را خاموش کردم. رفتم برایش پتو بیاورم. وقتی برگشتم خواب بود. خوابش سنگین بود. نخ بادکنک لای انگشتهای کوچولویش پیچیده بود. مثل ماه بود. دلم میخواست ببوسمش. ترسیدم بیدار شود. نبوسیدم. فقط... نگاهش... کردم.