برای شما مدرسه رفتن چه سختیهایی داشت؟
من یک سال دیرتر از بقیهی بچّهها و با خواهرم که او هم نابیناست و از من کوچکتر است، به مدرسه میرفتم. چون خانهی ما به مدرسهی نابینایان خیلی دور بود، خانوادهام صبر کردنـد یک سال بزرگتـر شوم و همراه خواهرم به مدرسه بروم. البتّه بعد از یک ماهونیم به مدرسه رفتم؛ چون جنگ تحمیلی شروع شد و مدرسه تعطیل شد.
بعضی از بچّهها وقتی برای اوّلین بار به مدرسه میروند، گریه میکنند؛ امّا من وقتی مدرسهها تعطیل شدند، خیلی گریه کردم. بعد از مدّتی، مدرسهای پیدا کردیم که به خانه نزدیکتر بود. با سرویس به مدرسه میرفتیم. برای همین باید صبح خیلی زود از خواب بیدار میشدیم. موقع برگشتن هم یک ساعت بیشتر در مدرسه میماندیم تا با سرویس برگردیم و وقتمان هدر میرفت. در مدرسه، دانشآموزان ناشنوا و کمتوان ذهنی هم با سنهای مختلف بودند. برای همین کار ما کمی سخت میشد. چون بچّهها با هم تفاوت داشتند.
مدرسه رفتن برای آدمهای نابینا، سختیهای خودش را دارد. نزدیک مدرسهی ما، کانالهای بزرگ آب بود. از این کانالها برای کشاورزی استفاده میکردند. یکبار که داشتیم برای جهتیابی با عصای سفید تمرین میکردیم، من داخل یکی از آنها افتادم.
شما تفریح هم داشتید؟
بله، فوتبال را خیلی دوست داشتم و با وجودی که نابینا بودم، با بچّهها فوتبال بازی میکردم. حتّی دوچرخه هم سوار میشدم. به کتابهای غیر درسی و مجلّه ورزشی، علاقه داشتم. مادرم همیشه برایم کتاب و مجلّه میخواند. آن موقع کتاب غیر درسی برای نابینایان نبود؛ ولی دلم میخواست خودم کتابها و مجلّهها را بخوانم.
فکر می کردید وکیل بشوید؟
از بچّگی دوست داشتم بتوانم به همهی سئوالها جواب بدهم. یک بار یکی از معلّمها ماجرای یک وکیل موفّق را تعریف کرد که نابینا بود. همین باعث شد تا من تصمیم بگیرم وکیل شوم.
بچّههایی که دارای معلولیت هستند چه کار کنند که موفق شوند؟
باید معلولیت خود را قبول کنند و از تواناییهای دیگرشان به جای چیزی که ندارند، کمک بگیرند.
بچّههایی که دوستانی با معلولیتهای مختلف دارند، چه کار باید کنند؟
برای آنها دوستان خوبی باشند و تفاوتهای آنها را بپذیرند و بدانند که همهی آدمها از نظر احساسی شبیه هم هستند؛ حتّی اگر از نظر جسمی با هم فرق داشته باشند.