دوست عزیزم سلام
من یک همکلاسی
داشتم. اسم بابای او آقا مصطفی بود. آقا مصطفی هم بابای دوستم بود، هم بابای مدرسهی
ما. او همیشه مواظب بود بچّهها
بدوبدو نکنند و زمین نخورند. حواسش بود که یکوقت
دَرِ مدرسه همینجوری باز نَمانَد. او
به حیاط و کلاس و آبخوریها
سر میزد و دوست داشت همهجا
تمیز باشد.
آقا مصطفی دلش برای بچّهها
تاپتاپ میکرد.
میگفت بچّهها
مثل گُل هستند، باید همیشه سالم و سرحال باشند. بعضیوقتها
که خیلی خسته میشد، کنار دَرِ حیاط،
روی صندلی مینشست و خوابش میبُرد.
من آقا مصطفی را خیلی دوست داشتم. شما هم بابای مدرسهتان
را دوست دارید؟