ماسک
این روزها مدلهای متنوع ماسکزدن را میبینیم؛ بعضیها فقط چانه یا فک پایینشان را با آن میپوشانند، برخیها گلویشان را. گروهی آن را مثل عینک آفتابی روی سرشان قرار میدهند و افرادی هم ماسک را فقط روی دهنشان میکشند که بینیشان برای تنفس آزاد باشد. جالبتر اینکه ما، البته بعضیهایمان، وقتی به هم میرسیم، ماسکمان را برای سلام و احوالپرسی بر میداریم؛ مثل کلاه که به احترام هم آن را بر میدارند .
اما دیروز پسر همسایه دیوار به دیوارمان را دیدم که یک ماسک روی دهان و بینیاش کشیده بود و یک ماسک هم روی سرش. علت این کار را که جویا شدم، گفت: «ماسکی که روی دهنم کشیدهام به خاطر کروناست. ماسکی هم که روی سرم کشیدهام، برای پیشگیری از این است که ویروس وارد مخم نشود و هنگ نکند.»
پرسیدم: «مگر ویروس کرونا وارد مخ میشود؟»
گفت: «حالا هر ویروسی!»
این نثر طنز را محسن پاکطینت از ساری برایمان فرستادهاست که طنزمایه بهنسبت خوبی دارد، اما نویسنده نتوانسته آن را با پایانبندی مناسبی به آخر برساند. در واقع دیالوگهای پایانی تمام طنز نوشته را گرفته و شده مثل ماکارانیای که تهدیگ آن سوخته باشد.
منتظر دریافت آثار بهتری از محسن پاکطینت هستیم.
* * *
این شعر را کریم ناصربیگی از تهران برای ماهنامه فرستادهاست:
در گروه
بس که سرگرمیم و بهتر در گروه
میرویم از صبح یکسر در گروه
در همایش، بانک، مترو، هرکجا
نصف آن ور، نصف این ور، در گروه
زنگ تاریخ است اما بچهها
از وسط تا میز آخر در گروه
وقت مهمانی، عموها، خالهها
عمهها، خواهر، برادر، در گروه
بابک آقا روی خوشخوابش دراز
بی خیال زخم بستر، در گروه
آقای کریم ناصربیگی! آدمِ با مرام هر شعری را که در کتابی یا فضای مجازی دید بر نمیدارد به نام خودش کپی پیست کند و بفرستد به صفحهای، جشنوارهای یا دفتر مجلهای. شعر صاحب و سراینده دارد. مالِ بیصاحب نیست که! دمار از روزگار شاعرش در آمده تا آن را سروده است.
منتظر دریافت شعری هستیم که از سرودههای خودتان باشد!
* * *
رسیده و نارسیده
در این صفحه داریم مطالبی را که شما عزیزان برای این ماهنامه فرستادهاید نقد و بررسی میکنیم. باشد که قبول افتد و در نظر آید! نوبت به داستانی رسیده که معصومه ارجمندی از کرج برایمان فرستادهاست:
مثلاً آموزش
محسن 14 ساله میخواست درسی را که یاد گرفته بود به خواهر پنج سالهاش یاد بدهد. یک بسته کبریت آورد. چوب های داخل آن را در آورد. چند تا از آنها را آتش زد، با فوت خاموش کرد و کنار چوب کبریتهای دیگر گذاشت. بعد به خواهرش گفت: این چوب کبریتهای سوخته مثل روزهای گذشته زندگی هستند که هر کاری کنی دیگر روشن نمیشوند و فقط دستهایت را سیاه میکنند. پس سعی کن روزهای زندگیات را بیخودی نسوزانی! کلاس درس به خوبی و خوشی تمام شد و گذشت، تا بعد از ظهر که خانم همسایه دختر چهار سالهاش را آورد تا با خواهر محسن بازی کند. مدتی نگذشته بود که محسن دید بوی دود در فضا پیچیدهاست و به دنبال آن هم فریاد «آتش آتش» به گوش رسید. محسن به طرف اتاق دوید. وقتی رسید، دید خواهرش آمده تا درسی را که از او گرفتهاست، به دختر همسایه یاد بدهد و با کبریت بیخطر، کار را به جای خطرناک کشانده. بعدش هم کاسهکوزهها را سر محسن شکستند و از او تعهد گرفتند که دیگر هر درسی را فرا میگیرد به خواهر کوچولویش آموزش ندهد.
خانم معصومه ارجمندی! داستانتان معیارهای یک داستان خوب را دارد. پیامش این است که آموزش باید با توجه به سن و سال افراد باشد، وگرنه بدآموزی میشود. هرچند که آن را به هرحال چاپ کردیم، اما هنوز با داستانی که قابل چاپ باشد فاصله دارد. بیشتر تمرین کنید. حتماً داستاننویس خوبی خواهید شد.