عکس رهبر جدید
۰
سبد خرید شما خالی است.

دامی در هنرستان

  فایلهای مرتبط
دامی در هنرستان

جاده مثل مار تا افق پیچ و تاب می‌خورد و چشم را تا انتهای دشت بدرقه می‌کرد. هنرستان شبانه‌روزی کشاورزی ما سال‌ها بود در کنار این جاده منتظر نشسته بود. اما به جز هنرستان که از اعضای قدیمی این دشت زیبا و حاصل‌خیز بود، دشت مهمانان ناخوانده دیگری هم داشت؛ ویلاهایی که بی نظم و شلخته هر سال اضافه می‌شدند و بی‌‌تفاوت و با غرور، زیر آفتاب لمیده بودند.

همه ساختمان‌های آموزشی، اداری و سوله‌های کارگاهی نزدیک ورودی بنا شده و بیشتر مساحت هنرستان، دامن 200 هکتاری آن بود که درون دشت گسترانده شده بود. باغ‌های سیب و گردو و آلو و انار و گیلاس هرکدام جلوه خاصی به این دامن پرنقش‌ و نگار عروس پر برکت دشت داده بودند. این‌ها همه حاصل زحمت سالیان دراز مدیران، هنرآموزان و هنرجویان رشته‌های امور باغی، امور زراعی، پرورش دام و طیور و مکانیک ماشین‌آلات کشاورزی بود.

هنرستان ما غیر از آن باغ‌های آباد، بخش‌هایی هم برای نگهداری دام‌های سبک و سنگین، طیور و ماکیان و همچنین استخر پرورش ماهی داشت. هنرجوهای رشته پرورش دام، علاوه بر این‌ها، کندوهای زنبورعسل را هم در آموزش‌هایشان نگه‌داری می‌کردند. هنرجویان رشته امور باغی و زراعی در باغ‌ها و زمین‌های زراعی به پرورش انواع میوه‌ و گندم و جو مشغول بودند و هرروز دست رنجشان را با افتخار تماشا می‌کردند. هنرجوهای رشته مکانیک ماشین‌آلات کشاورزی هم دستگاه‌های کشاورزی را تعمیر می‌کردند و همه هنرجویان برای بهبود کارهایشان نیازمند آن‌ها بودند. هنرستان خیلی باصفا بود؛ سرشار از حیات و سرزندگی.

لحظه‌ای که یکی از بچه‌ها سوار بر تراکتور، محصولات چیده‌شده از باغ را به‌سوی سردخانه می‌آورد، سرود برکت خداوندی جاری بود. آن هنگام که گوساله‌ای متولد می‌شد، چرخش قزل‌آلاهای رنگین‌کمان در آب، به هنگام غذادهی، و صدای راه‌اندازی یک کمباین که لبخند بچه‌های مکانیک را با دست‌های پر از ابزارشان به همراه داشت، هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود! همه چیز در اینجا از رنگ خدا بود.

این هنرستان پر برکت ما، پرماجرا هم بود. داستان یکی از آن ماجراها شنیدنی‌است:

چند وقتی بود که از مرغ و خروس‌های بخش طیور کم می‌شد. هیچ اثری هم از آن‌ها نبود. خیلی کارآگاه بازی در آوردیم تا توانستیم مقداری از پرهای ریخته شده ماکیان بخت‌برگشته را در گوشه و کنار باغ پیدا کنیم. حدس زدیم کار یک شغال یا سگ ولگرد باشد. تمام راه‌های ممکن برای ورود به آغل را بررسی کردیم. تنها یک پنجره شکسته وجود داشت که حیوان بتواند از آن داخل شود. وقتی داشتیم شیشه پنجره را عوض می‌کردیم، عمو سهراب، سرایدار مدرسه، آمد. هیکلی چاق و گرد و قدی کوتاه با سبیل‌های پر پشت و حنایی رنگ داشت. لپ‌های قرمز و صورت آفتاب‌سوخته‌اش، چهره‌ای دوست‌داشتنی و زحمت‌کش به او می‌داد. عمو سهراب همیشه لباس‌هایی گرم‌تر از ضرورت فصل به تن داشت و آن کلاه پشمی سورمه‌ای رنگ و نوع راه رفتن مخصوص به خودش باعث می‌شد از دور هم بتوانیم او را تشخیص دهیم. او هم از حیوان دل پر دردی داشت. گفت که از این به قول خودش «شغالِ حرامی» بسیار زخم خورده و چه بسیار مرغ‌ها و اردک‌هایی که به انبان شکم شوم او سپرده است. ما که بالای نردبان بودیم، خیلی از غرولندهای او را نشنیدیم. ناگهان رو به ما نگاه کرد و با لهجه شیرین کردی‌اش گفت: « این حرامی را باید ادب کرد! دمار از روزگارش در می‌آورم.» در حالی که صورتش از هیجان سرخ شده بود، پیشنهادی داد. نگاهش را ریز کرد و با دور اندیشی خاصی گفت: « اگر این حیوان راه اینجا را یادگرفته، بگذارید آخرین شبش را مهمان من باشد.»

بعد توضیح داد:« من در این آغل می‌نشینم تا حسابش را برسم. امشب در آغل را باز می‌گذاریم. شما هم روی سقف منتظر باشید و هر وقت که صدا کردم، در آغل را ببندید و من و این شغال بی‌همه چیز را تنها بگذارید. فقط تا زمانی که من نگفته‌ام، در را باز نکنید.»

به همدیگر نگاهی کردیم. ما هم دلمان برای یک ماجراجویی تنگ شده بود. قبول کردیم. از هنگام مغرب از خوابگاه بیرون آمدیم و با یک سیم که به بالای در بستیم، آماده باش روی شیروانی دراز کشیدیم. چند بار هم بررسی کردیم که همه چیز درست کار کند. بی‌‌صدا و بی‌حرکت بودیم. چند ساعتی گذشت. تا یکی از ما تکان می‌خورد یا خودش را می‌خاراند، عمو سهراب نهیب می‌زد: «هیس! حرامی را فراری دادید!»

خلاصه بدجوری کینه داشت. با خودمان گفتیم خدا به داد حیوان بدبخت برسد. به خاطر یک مرغ، جانش را از دست می‌دهد.

دیگر هوا تاریک شد و داخل آغل تنها یک چراغ کم سو روشن بود. خسته شدیم و فکر کردیم امشب شغال قصه ما هوس مرغ ندارد. کم کم می‌خواستیم از روی شیروانی پایین بیاییم که یکدفعه مثل فرمانِ شروع عملیات، فریاد عموسهراب بلند شد: «ببندید!»

بلافاصله به خودمان آمدیم و سیم را محکم کشیدیم و در با صدای بلندی بسته شد. صدای بسته‌شدن در به هیاهوی مرغ‌ها و غرش و زجه‌های حیوان و صدای ضربات بیل به در و دیوار گره خورد. بلوایی شد. گاه‌گاهی صدای فریاد عمو سهراب هم می‌آمد. رفیقم می‌گفت: « استاد کاراته‌ام گفته ضربات را با تخلیه نفس و فریاد وارد کنید تا قوی‌تر شود. حتماً عموسهراب قصد جان این بخت‌برگشته را کرده که این‌طور فریاد می زند. تا لاشه‌اش را بیرون نیندازد، ساکت نمی‌نشیند.»

چند لحظه بعد، یکدفعه صدای شکستن شیشه‌ای آمد. در تاریکی نفهمیدیم چه حیوانی بود که از پنجره تازه تعمیرشده رو به دشت گریخت. به جز هیاهوی رو به کاهش طیور، صدای دیگری نمی‌آمد. سراسیمه پله‌های نردبان را دوتا یکی پایین آمدیم. در آغل را باز کردیم و بعد از روشن کردن چراغ، تن نیمه جان و زخمی عمو سهراب را دیدیم. جسد چند مرغ هلاک‌شده و مقداری خون و شیشه شکسته و بیلی که کمی آن طرف‌تر افتاده بود، آخرین پرده از شکست کامل نقشه انتقام را رقم می‌زد. عموسهراب تنها رمق گفتن یک جمله را داشت: «شیر بود!»

سریع او را به درمانگاه محل منتقل کردیم. به جز جراحت روی گردنش، که عمیق‌تر بود، بقیه جراحت‌هایش سطحی بود. خدا به او رحم کرد.

چند روز بعد، با مشورت اداره محیط زیست و شکاربانی منطقه، دریافتیم، آنچه ما فکر می‌کردیم شغال بوده، در واقع گربه وحشی بوده است. عمو سهراب شانس آورد که زنده ماند.


۴۸۶
کلیدواژه (keyword): رشد هنرجو، خاطره
نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید