اُردک دُم سفید منقارَش را توی گل ها فرو برد. یک کِرم از میان آب و گل بیرون آورد. اُردک کاکُلی همان طور که او را تماشا می کرد، گفت: «بگ... بگ... آفرین!»
دُم سفید جایش را عوض کرد و باز هم یک کِرم از میان آب و گل بیرون آورد.
کاکلی گفت: «بگ بگ بگ...»
دُم سفید با پاهایش علف ها را کنار زد. چند تا کِرم دیگر بیرون آورد و خورد. سیر که شد، رفت توی آفتاب نشست.
کاکلی گفت: «پس من چی؟ چرا به من ندادی؟
اینهمه از تو تعریف کردم.»
دُم سفید گفت: «ممنون، ولی تو هم اگر به جای حرفزدن دو تا نوک به زمین میزدی تا حالا سیر شده بودی!»